این خاکستری سیاه،
پنجه در پنجه ی آفتاب و غول آهنی، تن خسته ی برف های از انجماد نالان را در هم، در دمی، می شکند
دریا به نیمی و آسمان به نیمی ...
من سوار این غول آهنی، از غریبه ها غریبترم
انگار خیشی به گاوی بسته، کف به لب، رودخانه نهر می کنم میانه ی دریا، در این لخته های برف کثیف
از آدم ها هم که حرفی نزنیم، از سفید های کله مربعی و زردهای رخ به تقارن ماه، گرد و سیاه های چهارشانه،
غربت من باز به جاست
رودخانه ها کش می آیند وسط دریای خاکستری، لبه به لبه ی غروب و نارنجی هایش ...
پنجه در پنجه ی آفتاب و غول آهنی، تن خسته ی برف های از انجماد نالان را در هم، در دمی، می شکند
دریا به نیمی و آسمان به نیمی ...
من سوار این غول آهنی، از غریبه ها غریبترم
انگار خیشی به گاوی بسته، کف به لب، رودخانه نهر می کنم میانه ی دریا، در این لخته های برف کثیف
از آدم ها هم که حرفی نزنیم، از سفید های کله مربعی و زردهای رخ به تقارن ماه، گرد و سیاه های چهارشانه،
غربت من باز به جاست
رودخانه ها کش می آیند وسط دریای خاکستری، لبه به لبه ی غروب و نارنجی هایش ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر