به این یکی هیچگاه فکر نکرده بودم
که آن شب،
آن شب دیر،
در میانه ی هیاهوی کولی ها و غربتی ها،
همانجا،
روی همان کاناپه ی سفید،
با همان جورابهای سبز و خاکستری،
می شد به جای روی گرداندن،
به رویش می گشتم ...
در آن بی خیالی و سکوت چشمهای گرد و خمار،
می شد به رویا تن داد،
تن به رویا داد ...
و الان که فکر می کنم،
در این هیاهوی کلمات غریب و صدای پرواز،
مورمور خنکی می نشیند بر روی سینه هایم
وقتی به آن دکمه های نابسته و ناباز فکر می کنم
روی آن کاناپه ی سفید.
که آن شب،
آن شب دیر،
در میانه ی هیاهوی کولی ها و غربتی ها،
همانجا،
روی همان کاناپه ی سفید،
با همان جورابهای سبز و خاکستری،
می شد به جای روی گرداندن،
به رویش می گشتم ...
در آن بی خیالی و سکوت چشمهای گرد و خمار،
می شد به رویا تن داد،
تن به رویا داد ...
و الان که فکر می کنم،
در این هیاهوی کلمات غریب و صدای پرواز،
مورمور خنکی می نشیند بر روی سینه هایم
وقتی به آن دکمه های نابسته و ناباز فکر می کنم
روی آن کاناپه ی سفید.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر