۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

شنهای داغ کف پایش را قلقلک می داد.
داغ و خیس، نفس به نفس، همپای دل پریدن هایش.
لب ساحل، همانجا که چندی پیش
هولش داده بود از لبه ی تیزی، ته موج ها، سایه های وحشی،
ته لجن های متعفن

حالا دقیقا همانجا ایستاده بود
خودش
با حسی کرخت و گرم از شن های داغ زیر پا ...
نه تیزی بود و نه لجن، هوای شنا کردن داشت ...

حتی دیگر
آه و ناله های مرغ شب،
آن بی همتا بانوی شب،
که رعشه به تن می انداخت،
از هوس،
در سیاهی های جنگل بلوط،
حتی آن آه و ناله هم دیگر بر نمی آید.
... خوابیده است
گوادل کبیر بی دفاع
در ساحل دریا
فرسنگ ها غریبه از سیاهی های جنگل بلوط
در هوای فتح جنگل اخرا، شاید