۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

از کندی اندیشه - یک

"دو چیز که تقریبا یک جا جمع نمی شوند در وجود من به هم پیوند یافته اند و نمی توانم بفهمم که این امر چگونه امکان پذیر شده است: مزاجی بسیار آتشین، هیجاناتی شدید و پرشور، و اندیشه هایی که به کندی زاده می شوند. مبهم و پیچیده اند و هرگز آشکار نمی شوند مگر وقتی که کار از کار گذشته باشد. گویی قلب و روحم به یک فرد تعلق ندارند. احساسات به سرعت برق روحم را سرشار می کند اما به جای آنکه روشنم سازد، خیره و مجذوبم می کند. همه چیز را احساس می کنم و هیچ چیز نمی بینم. آتشین خویم اما گیج و منگم. باید خونسرد باشم تا بتوانم بیندیشم. آنچه مایه ی شگفتی است این است که به این حال از ظرافتی نسبتا قطعی و بی گفتگو، از زیرکی و حتی نکته سنجی و باریک بینی بهره مندم به شرطی که به من فرصت دهند: به فراغ بال بدیهه هایی فوق العاده می گویم اما هرگز نتوانسته ام به موقع کاری کنم یا سخنی بگویم که ارزشی داشته باشد. گمان می کنم که بتوانم گفتگوی بسیار جالب توجهی را به مکاتبه انجام دهم، مانند اسپانیایی ها که شنیده ام به مکاتبه به بازی شطرنج می پردازند. هنگامی که پاسخ نیشدار یکی از دوک های ساووا را خواندم که از راه رفته برگشته بود تا فریاد بزند: "ای فروشنده ی پاریسی، توی حلقت"، به خود گفتم: "من هم مثل این آقای دوکم!"
این کندی اندیشه که با سرعت و حدت همراه است منحصر به زمانی نیست که در حال گفتگو هستم حتی در تنهایی هم، هنگامی که کار می کنم، بدان دچارم. اندیشه هایم چنان به دشواری در ذهنم نظم می پذیرد که باورنکردنی است: پنهانی به جریان می افتد، به تلاطم در می آید تا منقلبم کند، تهییجم کند، لرزه به جانم بیفکند و در میان این همه هیجان، هیچ چیز را به روشنی نمی بینم، نمی توانم کلمه ای بنویسم، باید منتظر بمانم. به تدریج این جنب و جوش پر دامنه فروکش می کند، آشفتگی به نظم و ترتیب بدل می شود، هر چیزی به جای خود می نشیند، اما به کندی و پس از یک نا آرامی مبهم و طولانی. آیا گاهی در ایتالیا به تماشای اپرا رفته اید؟ به هنگام تغییر صحنه در این تئاترهای بزرگ آشفتگی ناخوشایندی حکمفرماست که مدتی نسبتا طولانی ادامه می یابد. همه دکورها درهم می ریزد. در هر سو کش و واکشی دیده می شود که ناراحت کننده است، پنداری همه چیز زیر و رو خواهد شد: با این همه، رفته رفته نظم و ترتیب برقرار می شود، هیچ چیز کم نیست، و از اینکه می بینی نمایشی دلفریب جانشین این درهم ریختگی و آشوب طولانی شده است، سخت به شگفت می آیی. این فعل و انفعال کم و بیش همان است که هرگاه می خواهم بنویسم، در مغزم رخ می دهد. اگر می توانستم نخست منتظر بمانم، سپس چیزهایی را که در ذهنم نقش بسته است به همان زیبایی بازگو کنم، کمتر نویسنده ای می توانست به پای من برسد.
دشواری بی نهایتی که در نوشتن دارم از این امر ناشی می شود. دست نوشته های خط خورده، بدخط، درهم و برهم و ناخوانایم گواهی می دهند که به بهای چه رنجی برایم تمام شده اند. در میان آنها حتی یک دست نوشته هم نیست که مجبور نشده باشم پیش از دادن به چاپ چهار پنج بار بازنویسی اش کنم. هرگز نتوانسته ام قلم به دست، در پشت میز و با صفحه ی کاغذی در برابرم چیزی بنویسم: در حین گردش، در میان صخره ها و جنگل ها، و شب هنگام، در بسترم و در خلال بی خوابی هاست که در ذهنم به نوشتن می پردازم. می توان تصور کرد که این کار با چه کندی صورت می گیرد، به خصوص وقتی که کسی مطلقا از حافظه ی شفاهی بی بهره است و در عمرش نتوانسته است بیش از شش بیت شعر را از بر کند. برخی از جملات طولانی ام را پنج شش شب در مغزم زیر و رو کرده ام تا سرانجام آن را روی کاغذ بیاورم. از اینجا می توان دریافت که چرا در آثاری که نیازمند کار و کوشش اند موفقیت بیشتری دارم تا آنهایی که مانند نامه پدید آورندنشان مستلزم نوعی سهل انگاری است چون هرگز نتوانسته ام به شیوه ی بیان این نوع ادبی دست یابم و پرداختن بدان برایم زجرآور است. به هیچ روی نمیتوانم نامه ای، حتی درباره ی بی اهمیت ترین موضوعات، بنویسم که برایم به بهای ساعت ها خستگی تمام نشود. یا اینکه اگر بخواهم آنچه را به ذهنم می رسد یک روند بنویسم، نه میتوانم آن را به درستی آغاز کنم و نه به پایان برم. نامه ام لفاظی طولانی و مغشوشی است و هر که آن را بخواند به دشواری به مقصودم پی می برد."

اعترافات؛ دفتر سوم - ژان ژاک روسو - ترجمه ی مهستی بحرینی - انتشارات نیلوفر ۱۳۸۵.

تن آواره - سه

نشسته بود و تسبیح دانه می کرد. چشم از خودش می دزدید که چند وقتی بود بد پیله ی این کرم که میتنیدش از غباری به تخم نشسته و مبهم، وصل آبله های ماه و سال شده بود. جرات نگاهش به تیزی سردی بریده بود. آن کشاله های مهتابی، آن آه مخمور، دیری بود مرمرشان ساییده و شکسته بود. خط خطی های یقری افتاده بودند جای انحناهای اغواکننده. خمیدگی ها و قوس ها قوز بالا آورده بود. عجوزه در راه بود انگار. صدای زنگوله های پایش خوابش را بریده بود. هرشب می دید که تنانه های گمشده، پیچیده در چادر سیاه، به ناله ی هوس که نه، ناله ی درد که از کف پا بلند می شد نه میان پا، کشان کشان از تپه بالا می رفت؛ دعا به دیر می برد سالک بی تن. پر سالک و جذام گرفته. سراب متروک بود و بخار غلیظ. دود بی دودمان. خواب که می رفت، بغض دست به یقه اش انداخته بود و بادشکم می ترکاند در صورتش. انگار همین حالا از هبوط آمده، گیج بدمستی های این بغض لعنتی بود. دانه ای دیگر و نخ تسبیح به آخر رسید. دراز کشید و دست برد. هنوز اما تنش خیس بود. خودش را کشید به لبه و پایین را به نگاه اندازه گرفت. مسافت طولانی بود تا برسد. نمی دانست چرا دل نگران مسافت است. شاید نمی خواست که بمیرد. شاید نمی خواست که دل به امید ببندد. در آن حال درازکش، چشم از مسافت که می کشید به تنش می افتاد که به دلشوره ی هراسش به غارتش می برد. نخ کشید و دیدن را ناسور زخمش به سیاهی آورد. حالا خیسی و مرغان دریایی. شنیدنشان تداعی بزم دلقکان. او در میانه بر لبه، زیر خم عجوزه، دلقکان به قهقهه. دست برد. تنش، تنها، سفارش جان می داد. شکمش برآمد و نخ تسبیح پاره شد. دانه ها میان قهقهه ضرب گرفتند روی تپه و مسافت طولانی. از میان پاها. چشم باز کرد و دورتر عجوزه بود که از منقار مرغان دریایی آواز شده بود در افق. تسبیح را به دست گرفت.