۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

مرز

دوباره می خواهم به تبعید روم
این بار نه در پشت افق که در بزنگاه فلق
در گرگ و میش یک تن خواب و یک تن بیدار نم نمک های خورشید نگران.

می خواهم در بینهایتش بشورم.
لبه ی هجو بودن و نبودنی مرد افکن را،
به بانگی یاغی زور بازو بشکنم.

می خواهم وسوسه ی یکی روز و یکی شب سایه های جن زده را
به جرعه ای، مست بی خویشی و بی سایگی شوم.

می خواهم بر لبه های گلگون ابرهای میهمان سفره اش بنشینم و
غرق عریانی روز یکدست-پیدا شوم.

می خواهم به آنی شب را روز بچشم
از آنجا به تبعید شفق بار بندم و
به آنی روز را شب بچشم
می خواهم مرز را پرده بر کنم.

غوزک پنبه میکارم در خیالم
نرم نرمک
تیزی تند تب نشسته در نی نی نگاهش را
مجال انتقام ندهد
شاید

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

پشت افق

خودم را به تبعید میفرستم
به سرزمین های دور،
دور و دورتر از من، از اکنون

به پشت افق سری میکشم
به بستر شبانه ی خورشید

شاید همخوابه ام شود لختی،
ساغری زنیم به سلامتی ماه و به تماشایش بنشینیم
شاید هم مرا طلوع کند از پس می گساری و عشق بازی شبانه


مصادره

مصادره ی من به مطلوب، که او باشد و نه من
مصادره ی او به مطلوب، که من باشم و نه او
جعل تاریخ و زمان، خلق تاریخ و زمان همینجاست.

اسطوره سنجاقک

در میان همه ی خنزر پنزر های زاقارت و چرک نشسته و در هم ریخته در بساطش، یک آینه ی جیوه ای پیدا کردم و یک سنجاقک مرده.
روبروی هم گذاشتمشان.
خیره در آینه ی مات و کدر، سنجاقک ناآرام، نفس به نفس، ابلیس را تبعید آینه و تبعید لحظه میکرد.
ترازو به دست، دانه دانه برده-روح های اسیر در ردای زمخت شیطان پیر را با سنگ های یاقوت و زرمیخ تاخت میزد.
سنگها را خناق گلوی ابلیس و آدمیان را رهای آسایش.
به روح خودش که رسید، با عشوه ای اغواگر و مستانه، بوسه ی آخر را نیش-زهر مار خفته در گلو گاه ابلیس کرد و ابلیس فرو افتاده از اسب، افسار به سنجاقک واگذارد و سنجاقک مرده، این بار اژدها یی رنگین و چالاک،
آینه را با لبخنده ای رند، وداع ابدی گفت و مست و افسانه ای، به میهمانی برکه ی ترانه خوان بال گشود.

سنجاقک مرده، اسطوره را از نو خلق کرده بود.

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

قمار بازان کودکی

باز قمار بازان کودکی،
دراز کش روی برگ گل،
آسمانها را میشمرند؛
مزه مزه ی خیال را تخته نرد میزنند.

دانه های شبنم را به عاریه میبرند،
عرق تن در تب و تاب حسرت خیزشان.

نسیم را یک دم بر میکشند، تا دم مسیحاییشان شود
در نفس-حبس بوسه ی ابدیشان.

در این رهایی سبک،
سنگین خواب میبیند
این یکتن شده ی رویایی.

خاطره

انگار تمرد از عمد میکنی، روی برتابیدن را
انکار را.

آشفته سر، خیرگی را تاب می آوری
در بساط دوره گرد خاطره فروش

خیره ی خاطره ی نقره ی ماهی،
در شب عبور از کمین گاه ماهی نور
که به آنی
فرو لرزاند مرز آبی و خشکی را،
حیات و مرگ را.

مرز را بلعیدش
در هوس نور، ماهی
ماهی نور

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

معصومیت

باز تا بام دویده اند
پرستو ها پروازشان داده اند

یک بر یله داده بر ابرها،
رها.
با لبخنده ای حواله ی باد شرقی
که رندانه دل از هر دو ربوده و سفیر جنونشان شده است

سوغات دلشان، ستاره ها را نشانه رفته اند
ستاره از پس ستاره،
چشمک زنان،
مشاعره میکنند معاشقه را

روحشان را تاخت میزنند
تا تنشان در توازنی مغموم،
معصوم از پس بماند

ماه

یک بار آسمان را به قصد فتح ماه صعود کردم
ستاره به ستاره

ماه را که فتح کردم،
جان به لب آمده، شیفته ی رخش در برکه ای شدم،
این پایین ها
روی زمین

رهای رها سقوط کردم همه آسمان را
در برکه
در بغل ماه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

سمندر

در برکه مینشینم و چشم به ماه دوخته و سر زیر آب فرو برده،
نیلوفری را صدا میزنم
تا در آغوشم گیرد؛
لالایی بخواند و قطره قطره دلش را بچکاند بر گونه هایم
غرقم کند در آب و باز پسم گیرد

درست مثل سمندر فراری
که پاکوبان، شعله میکشد از آتش
و باز آرام میگیرد در دل آتش
چلپاسه به بزمش میرود و
"سام اندر" آتش، پاک باز میگردد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

سایه ها

این خدا دوباره طرح افسانه ای تنیده است
سایه ها جن زده می خرامند،
حقیرانه و پاکش،
از چپ زمین تا راست زمین

صبح را بلعیده اند، قصابان کبوتر
عوضش سایه هایی سیاه پس انداخته اند،
که دهشت دوزخ را زیر نور زرین-جام زهر نفرت،
در تلالو حضورشان، سکوت قلب های آدمیان خسبیده کرده اند

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

خمیر بازی

خمیر بازی ظهر های بچگی یادت است؟
با دست های رنگی، غرق در بوی گس له شدگی کلاغ در گربه
گربه در کلبه،
کلبه در آدم،
آدم در رویا ...

حالا باز بعد از سالها،
هنوز خمیر بازی میکنم
با رویا هایم، با تخیل سرگردان در جزیره ی گمشده در برکه ی هوسم.

خمیر بازی تا ته کرشمه ی عروسک رقصان در سمفونی حضور تو
تا ته طنازی دخترک گمشده در باد

خمیر بازی تا ته له شدن من در تو

پیروزی


کلاه میجنباند از فراز دار و سلامی میدهد، معلم مغموم
با نگاهی خیره ی ناکجا پیداهای دنج؛

دست خطی، تمرین گرمای دستان یخ زده اش، از لای میله ها لو میدهد بیرون، هنرمند در زنجیر
با دوربینی کاشته در خاطرات روزهای گمشده؛

خاک گور فرو خورده، تیغ تیز بر پهلو نشسته، فریاد ای دریغا خرد بر میکشد بر خموشان، مبارز پیر
با چشمانی دریده از هجمه تاریخ؛

خیانتش را با آب زمزمی روحانی، تبرک خدمت به اربابی ددخو میکند؛
جعل نام میکند از قاتل به قهرمان از یاغی به اسطوره؛
با قدم هایی شرمگین حضورش، حلق آویز گلبوته های لجن، مدهوش بوی رذالتش میشود، سرباز مام حکومت

و آن طرفتر، به سلامتی عربده ای میکشند و تف سربالا مینوشند
مبادله کنندگان خون و پیروزی؛

یا حق ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

پرومته

در توهمی سخت تلخ، جان و تنش را ارزانی سودای یاری انسان کرد، با خیانت به ایزدان
... پرومته ...

در وهم قدرتی بیچون و چرا، رسالتش را ارزانی سودای انتقامی بنده نواز کرد، با زنجیر زدن به تن و جان این پیک موهوم رویا،
... ایزد خدای ...

و در هوس پروازی بلند، اسطوره شهامتش را ارزانی سودای تکه ای خون نوباوه کرد،
... مزدور عقاب لاشخور مسلک ...

عقاب و ایزد و انسان، خسته از بی انتهایی بیهوده پوچ روزگار،
زخم و سنگ و زنجیر و دشخواره را فراموش تاریخ کردند ...
پرومته اما در زنجیر ماند،
وهن تاریخ ...


دریا

از سراشیبی که پایین می آیی،
دریا عمودی دراز کشیده است در افق
عمودی و افسونگر

آهسته میکنی
آهسته میروی
مبادا قدم بگذاری بر عروسان دریایی تازه متولد که عرق هماغوشی شان هنوز تنک بر تنشان نشسته است

شاید شکارشان کنی در عوض ...
عروسشان کنی،
عروس خودت ....

قفل و کلید

امروز حکایتی خواندم از تمثیل زنانگی به قفلی که باز میشود با مردانگی ای که کلید آن قفل است
و قفلی که ساییده میشود و فرسوده، اگر کلید های زیادی بازش کنند
و کلیدی که شاه کلید میشود اگر قفل های نا متناهی باز کند؛ تلق تلق آه اوه ...
درجا حالم به هم خورد از هرچه حکایت است و تمثیل و زنانگی و مردانگی.

زلالیت مسموم

خوبیت انگار که آموخته ی شک و خون و تعلیق است.
هرچه زلال تر، هر چه بهت بیشتر
و هرچه بهت بیشتر، هر چه آشفته تر
این بت سوزان خیر است که چنان
این آدمیان را به خدا بودنش و خدا شدنش
نا امید ساخته که از هرچه رویایی با حقیقت است، گریزانند

بگذار در همان بوی خون و عرق و لجن غرقه باشیم
دست کم میدانیم که لجن زار است
اما زلالیت تنها بوی مسموم توطئه دارد
بوی تردید
سوء نیت

چه بیهوده

تلاش بیجا کردن، مرگ می آفریند
چه در مرداب جذبیت زندگی تو،
چه در زایش بی سرانجام اندیشه من.
نقطه سر خط

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

شب

شب پرتناقضی است،
ملغمه ای از ترس و امید و
تعلیق ...
تعلیق گم کردن فردا
چند ساعتی است که آدمها،
دور و ور، فردایشان را گم کرده اند
غرش زمین دزدیده اش ...
شب، پر تناقض است

تخیل

آنقدر عشق بازی را دستمال خیالت میکنی تا با عادتی روزمره روحش را بکشی، زهرش را بکشی
یکی دو بار گرسنه و تشنه میشوی و بعد سیر میشوی
این هم راهی است برای مهار وهم خیانت
وهم تخیل سرکش
وهم بودن
وهم مجنون بودن

از آسمان افتاده ام ... تالاپ تالاپ به این ستاره و آن ستاره میخورم و می افتم پایینتر و میروم بالاتر
خلع اش را حس میکنم


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

خواب و بیداری

میان خواب و بیداری،
خواب میبینی چهارطاق لمیده ای زیر طاق گنبدی آن روزهای کودکی

طاق خاکستری خاکستر گرفته از بخاری هیزمی، با دود کشی ماءمن دیو های
کودک خور کودکی ساز

طاقی خاکستری، وصله پینه ی لانه های پرستو های بهاری

چهارطاق لمیده ای زیر طاقی رویا و به هم آغوشی میروی بر طاق نصرت ابرها، با ابرها، که از روزن طاقی میشتابند به سویت

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

تجاوز

تنها در فانتزی های بازاری، پایان تجاوز صحنه ی هماغوشی است
تسلیم قربانی به رویاهای متجاوز
، با لبخندی لوند ...
در رئال طبیعت خون و لجن است و زهرخنده در زجه
ی درد

ما ققنوس بودن خودیم در تناوب زایش و مرگ خود

بیچاره کائنات
چه امیدوارانه تولدت را به انتظار نشسته بود!

سالها بود که جهانیان را به تدارک حضور تو،
ذوق زیستن بخشیده بود
سالها در انتظار دردانه اش
کهنه کار استادان عالم را
آزموده بود، به خدمت گرفته بود
تا گهواره ای، در خور تو
بیافریند
در خور انسان!
بی بدیل بزرگ وارث این بیچاره کائنات ...

روزها و روزها
گروه گروه هم نوازان افلاک را
آموزش نظم میداد
تا در گوش دردانه ی جهان،
مهربانانه لالایی آرام و قرار بخوانند؛
و در ضیافت حضورت، چنگ عشق بنوازد

ذره ذره خوبیهایش را
در ذره ذره ی طبیعت، انعکاس زیبایی میداد.
تا آغوشش، قرار طپش های دل سودا زده ی تو باشد.

طبیعت را آموزش مادری میداد

پر بها میراث سلطنتش را
در خلعت پادشاهی تو
ارزانی روح بزرگت میداشت.
ملک و ملک را به مبارک باد حضور تو، شاباش بندگی ات میداد ..

هزار هزار تحفه رنگین
در گهواره ات،
شاهد شادی کائنات بود!
زادروز خورشید، همان روز بود
تحفه خدایگان به دنیا
ترجمان حقیقت تو، انسان

و امروز:
در زادمرگ خورشید، زادروزش را به تکریم نشسته اند.
شکوه روز نخستین را در کدامین سرداب سرد این تاریخ نابود ساخته ای؟

بیچاره کائنات
چه امیدوارانه تولدت را به انتظار نشسته بود
و چه غمگنانه فریاد ها، ناله ها، و خنده هایت را
به نظاره نشسته است
نظاره گر بی خبر مورچگان سر در پی
که در تابلو جهان، تنها آذوقه به پشت میکشند و
کوره راه و شاهراه، کویر و دشت، برایشان یکی است
برای تو
تو ادعای حقیقت و زیبایی
که اینک چنان مسخ ابلیست شده ای
که گویا هزار سیلی کائنات،
یکی هوشیاری به بر ندارد

چنان سرگرم زیستنت هستی که
زندگی را در لایه لایه ادعای پوچت، فراموش ساخته ای
بوی گنداب گهواره ات، کائنات را در شرم آفرینش خویش غرقه ساخته
قطره قطره اشک هایش
را در اشک های من میبینی؟

دریغ آرزوی بودن تو را
در افسوس بودنت آه میکشد
آخر به کدامین هستی تان بنده اید؟
به خدایتان؟
به ابلیستان؟
به لذت تن بیچاره تان؟

نیمی مستانه قهقهه یتان را در روئی ترین لایه ی بی مغز لحظه یتان،
شاهد شادمان زندگی تان میدانید.
نیمی گوژپشت وار، پلشتی روزگار را نشخوار میکنید

شرم حضورتان را به کدامین کفاره ی خوب بودن از رخسار خلقت میتوان شست؟

و نیمی در غم انسان، لذت شکنجه هایمان را میچشیم و سرگردان بودن خودیم
ما ققنوس بودن خودیم در تناوب زایش و مرگ خود
و تو بی بها مرده ی یک بار خاکستر شده ی آتش حماقت خود

بیچاره آسمان
که شاهد هر روزین بیشرمانه نابکاری های تو است

بغضش را میبینی؟
سالهاست در حسرت خوبی ات، کبود درد من است
اما،
باز هم گاه به گاه،
در شادی تو،
میخندد،
چه معصومانه امید به پاکیت دارد!

پاکی تو، که گوئیا دیر زمانی است
هستی ات را، بودنت را
به پرسش نشسته ای

تلاشت،
تنها پاسخ تن بی آزرم توست
که هر روز، پرواتر، حریص تر، چشم به دستانت دوخته
و معترض توست
که انبانش را خالی گذاشته ای

و بیچاره اندیشه ات
در گورستان فراموشی به خاکش سپرده ای
قدرتش را به زنجیر کشیده ای
ولی گاه به گاه
تلاش های رهایی جویانه اش،
خاک گورستان را به لرزشی سخت وا میدارد

فریاد هایش را میشنوی؟
چرایی هستی ات را،
زادروزت را به یادت می آورد

بیچاره کائنات
چه حریصانه، زایش دوباره اندیشه ناب تو را
به انتظار نشسته است




شب تردید

دلت را در تردید زمین و آسمان،
خدا و خدایگونه،
انسان و ماوراء،
حیوان و انسانگونه،
خدا و اخلاق،
حقیقت و واقعیت ...
به بند تنبانت گره زده بودی، تا در این خصمانه کارزار،
کارزار تناقضات جمع ناشدنی،
از کف ندهیش؛
به امید فردای یقین.

اما قضای حاجتی نابگاه،
دلت را به اعماق چاه مستراحی پرتاب کرد...

با لبخندی به لب میگویم تردید طولانی همان بایسته تر آنکه به خلا رهایش کنی ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

یک موقعییت فلسفی

آنجا که عاشقان مصلوب طرح فلسفه شوند، من هم با دست های پس کشیده در نوازش یکی و نگاه دیگری ادعای فلسفه میکنم
با طرح یک رخداد
با طرح یک دل لرزه از بیم یک رخداد
با طرح یک نقشه برای یک رخداد
با طرح یک ترس، یک لذت، یک تماس از پس یک رخداد

بازی

بازی کردن را دوست دارم
در نمایشی که تماشاگر و بازیگر خودم باشم
بمیرم برای خودم
بخندم برای خودم
کف بزنم برای خودم
گاهی هم کارگردان را به سخره بگیرم و فیلمنامه را جابجا کنم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

مبارزه

می آشوبیم در خیابانها
فرو میخزیم در خانه ها

آه میکشیم جای خالی مجسمه ها در میدانها را
فرو میخزیم در خانه ها

از میدان و مجسمه که وقاحت به راسته ی طناب فروشان کشید،
میلرزیم پای چوبها، طنابها
فرو میخزیم در خانه ها

اشکی میریزیم بر تخم های شکسته و تخمه ای میشکنیم
وجدانمان که آسوده شد، باز فرو میخزیم درخانه ها

اخلاقیات من

کشتی با بع بعی های زخمی،
زیباست و خطرناک و غمگین؛
نمیگیرم.

به یاد کی یر کگارد

دلش که میلرزد، آزادی را میبیند
اسیرش که میکند تا نپرد، وجدان را
وجدان یا آزادی حالا؟

قلقلک های افسونگر

آن بعد از ظهر سخت، سخت زیبا بود شال و کلاه کردن برای رفتن زیر جزر و مد دریا ...
... غرق هم شدیم

بر لبه که گام برداری یک طرف نفس حبس شده از ترس است و یک طرف نفس برآمده از هیجان. یکی را فرو میدهی و یکی را برمیکشی.