۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

از همان روزهای بچگی، برایم مثل روز روشن شده بود که به هر چه فکر کنم پیش از خواب، در رختخواب، محال است خوابش را ببینم. این روزها با آنکه هر لحظه ی ذهنم تو هستی، اما از فرط هیجان فراموش می کنم که قبل از خواب به فکرم نیایی.
رویاهایم می پرند
خوابم را حرام می کنم


مثل هزاران باری که با هدفی روشن بر سر مستراح مینشینم،
اما غرق تکه فکرهای از هر سو روان،
شاش-بند می شوم ناخودآگاه،
تا آن موقع که حواسم را از سر می گیرم که برای چه عجالتا آنجایم،
درست مثل آن وقتها،
الان هم که می خواهم بنویسم، اما خاطره ام به شاش می رود، به هر تکه اش از هر سو روان،
نوشتن یادم می رود
مادام که فکر شاش را کنار نگذارم ....

خیال نوشتن، به قدر خیال ننوشتن، مالیخولیاییم می کند


۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

چشمان آفتاب پرست

قلاب از بالای ابرها، به پرستش می نشینم
شاید آفتاب پرست شوم
آن وقت شاید
با دو چشم جدا جدا،
در فاصله ی بیرنگ اینجا و آنجا،
با دو دردانه نگاه گیج و شکسته و بی تاب،
در پشت و جلو،
در همیشه،
امن سیالیت تو باشم؛
در گم شدن هایت در اینجا و آنجا.


به یک چرخ
به پیش
به یک چرخ
بچرخ

بچرخ و به چرخ ابدی
عبث را بدوز به نیستی
به یک چرخ

مثل فوج فوج مورچگان سرباز
گیج چرخش آسیابی به گرد هیچ
در توهم نظم بی چرا

در مارپیچ این گرداب مرگ
غرق می شوم

به یک چرخ
بچرخ



نگاه شیطنت باری می اندازد
آرام و در کمین

همین که بخواهی بیشتر ادامه دهی
به نگاهت
به یک پرش بر فرق سرت فرود می آید

به بازی فکر میکند یا شکار؟
مرز داستان و واقعیت عجب نامرئی است ...

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

من و خالی او و سایه ی مرد وحشی
نفس های من، طناب پیچ سایه و
او مخمور نفس های من و
من به تنانه
خفته
در اثیری او و سایه

در توطئه ی ژرمن ها

در خاکشان،
چه تو چه من،
سرد می نشینم من، سرد

در آروغ های سگی
یکی نشسته بر دیگری
پادزهر می زنم
بر درد دل آماس کرده
از نبودن هایت
از خالی هایت

عصرها

در آبی عصرها،
موش ها را بازی می دهم
"موش ها در آب سرد اذان می گویند"*
مثل یک ترسا بچه ی دست به گلو،
آویزان از ته،
از سر

در بهت سرد،
بازی می کنند
چرخ
چرخ
می زنند
در نقب خاک و
نغم آب

عصر ها
موش ها را ...
بازی می خورم

* گرته برداری از ک

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

من خسته ی این روزان بی آرزو،
شبان دام به دام کشنده

یکشنبه ها

یکشنبه است
میدان شهر، به جای همه کوچه ها،
قهقهه می زند
با دستان باز
در بغل دریا
در مهیب نور و صدا

یکشنبه است
در خالی همه کوچه ها،
یله بر بام ها،
مرغان دریایی، پاکش،
لباس دلقک بر کنده،
قیلوله می زنند
میان زرد ماه و زرد خورشید

یکشنبه است
پسرک زرد و پسرک سبز
خنده تاخت می زنند
از پی دخترک مشکی پوش
بر قایق پارویی ایستاده بر میدان

به عشوه ای،
به بوسه ای سرخ،
مرغ دریایی بر بینی نازکشان،
چاق و نورس،
دلقکی کاشته؛
به عاریت
تا غروب
تا بعد قیلوله ی ماه و قیلوله ی خورشید

یکشنبه است
گدای ژولیده ی شهر هم تن می زند از سکه، از کار
گوشه ای از قایق پارویی ایستاده بر میدان،
جرعه جرعه،
خنده می زند در تعطیلی کار

یکشنبه است
من هم دوربینم را بر سه پایه،
بر قایق پارویی ایستاده بر میدان،
رو به ابرها می کارم

به تماشا،
ابرها،
به خنده،
پرنده می شوند و ببر و لیلی و مجنون
عکس می گیرم
از ابرها
از پرنده، ببر و لیلی و مجنون
قاب دیوار تنهایی هایم در دیجور غروب یکشنبه ها.

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

در انعکاس نور و ماه و آب
کج لبخنده های من
کج و معوج
دستمال رخساره های چرکین و دودی
می رقصند تا ابد
می میرند به ابد

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

سالاد روز

در سرزمین سیاهان، ارباب شیطان را اجیر کرده تا همه ی خط ها را برایش اشغال کند. هر زنگی بوی مرگ خواهد داد. این هراس سرد از شیطان و مرگ، ضامن برد ارباب است در بازی. در میانه ی خرفتی و شیطنت، یکی از زنگ هادر اینجا خبر از حکم ارباب می دهد به حبس و تبعید و تازیانه ی یکی از کیش دهندگانش. ارباب ها هوس تازیانه داغشان میکند. خدا و محمد و مسیح و خون، اصالت خون، ارباب هرکدام که باشی، تن برایت معنای خاصی دارد. محل معامله ی قدرت، صحنه ی بازی می شود.
یکی از صحنه ها را بر پرده ی نقره ای به تماشا می نشینی. در سرزمین سفیدان، به دور از هراس زنگ های شیطانی، زن و مرد در سکوت سنگین مهمان سرا، ترس زده، خاطره ساز سال های دورشان می شوند. رنگ های تیره و آهسته و سنگین جنگ و تجاوز، کشدار و عمیق، دخترک اسیر را به تازیانه ی نگهبان ددخو عاشق، و نگهبان جنون-زایش را به تن نحیف و شکسته ی دخترک مجنون می کند. عاشقانه لب تر می کند با زخم های تن اسیرک؛ اسیرک ترسان و رقصان در بزم زندان بانان؛ نیمی برهنه، نیمی تنپوش نگهبانی به تن. بزم یکی شدن، هوویتی دیگر بر انداختن. این خون و شلاق و درد و لذت سال ها بعد نان روزشان می شود تا دم مرگ؛ وقتی لبه های تیز شیشه ی شکسته به اوج می بردشان و شکسته-بند تن به گرسنگی فرسوده شده شان می شود.
در صحنه ی بعدی، خواب می بینی.
در سیاه و سفید سایه های فریاد کش، که قد تا قد روی دیوار ریخته ی کوچه جا خوش کرده اند، در مهتاب نیمه شب، بزم دیگری به پاست. لقمه ای کباب می کنند از آلت پسرک، برای خودش. به خوردش می دهند، دست بسته، مثله، به دیوار کوبیده شده، تا یاد آوریش کنند رقابت در صحنه ی تصاحب تنی دیگر، تن دختری، چه طعمی دارد.
از خواب می پری و این بار در صحنه ای دیگر، زنی اسیر خاک، طعم سنگ می چشد در میان نگاه های خیره و یکی شاد، یکی خسته ی اهالی ده که ناموسشان را پاس می دارند با هر سنگی بر تنی. اهالی ده که به میدان کشیده شدند به اراده ی مرد زن که هوس تنی دیگر سرش را بد گرم خون و جنون کرده است.

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

لیلی و مجنون

نه من آن
آن توام،

نه تو آن
میانه ی من؛

به کجایت
به تمنا
عشوه در کار کنم؟

یک تناقض کوتاه،
در یک لحظه ی نامیرا.

فشار رهایی تو بر وزن لب های من
و هر دو،
آویزان از آینه ی کش آمده از سقف اتاق.

هر دو کش آمده،
حبس یک لحظه ی نامیرا.

سهم ممنوعه ها

با یک بغل توت فرنگی وحشی،
به دو،
با چشمان هرچه دریده تر از نفس های سنجاقک های فراری،
می زنم بیرون

مستانه از سهم ممنوعه هایی که کنده ام
از باغ خط کشی شده ی سرخ
برای شبانه های هوسناکم

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

انعکاس بیرنگ

دور و دورتر از وسط،
از تقارن،
دور و دور می شوم از خودم، از آینه
نزدیک و نزدیک می شوم به خودم، به آینه؛
وقتی در انعکاس بیرنگ، در فاصله ی دو بلور اشک می نشینم.

یکی چکیده ی دیروز و
یکی چکیده ی فردا


زاغک سیاه

زاغک سیاه و ترسان
در پناه گودال تند و تار
زیر خاکسترهای تل انبار از پس محاکمه ی همسایه ی مترسک
به خواب می رود، به خواب می شود

زاغک سیاه
ناله ی آخر را قار می زند

به نعره،
نفرین می زند هرچه نام ننگ است

در آن خلسه های آبی گاه به گاه،
صداها را می دزدم
از حنجره های گرم زائران پیر

رها در ثقل این جادویی های رنگی،
در باغ پشتی به نام می زنم
صداهای دزدی را

می کارمشان در دستان پیانو زن عاشق،
همو که لب به تنانه میزند
در ترانه های آرام آرام خلسه خیزش

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

پسرک دو سایه دارد

پسرک بس غریب،
لنگان در هر قدم،
در تردید زمین و آسمان،
گاه در چپش گم میشود،
و گاه، چشم دوخته ی دوخطی های جاده،
در راستش، اسیر یکی داروغه ی سیاه

نور که می اندازی و خوب نگاه می دوزی،
می بینی پسرک دو سایه دارد

دو سایه ی کش آمده،
آماس کرده،
تب زده.
آماس زخم های چنگ یکی بر دیگری
درست مثل چشمان متورم پسرک،
از شب بیداربازی های
تاس انداختن های این دو سایه؛
یکی به برد و یکی به باخت.

پسرک، سر به مثابه ی تابه آخته،
به گاه روز،
یکی سایه را به زور تک سوزنی
گیر یکی تنه ی درخت میدهد و
خود، آویزان از شاخه ها، به چیدن ماه میرود

به روز دیگر، اثیر سایه ی دوخته ی دیروز،
خالی و سبک،
فراموش ماه و خواب،
زمین سفت گز میکند
سکه ای به نان برنده
خرج بازار مکارگان ...

پسرک دو سایه دارد
سایه ی نان و
سایه ی خواب

زمان

اگر زمان را گم کنم،
در بیابان، گندم درو میکنم خوشه خوشه
در مرغزار، به شن ها سجده میبرم
و در آسمان آبی، تخته تخته سنگ خارا زیر پا سفت میکنم،
راه-کش دریا و ستاره ها به خانه ی ابر

اما حالا
در این خالی سنگین،
فقط سوهان به لبه های شکسته ی زمان میزنم
شاید آهسته تر ببرند بیتابی های رقصان در هوا را

بیتابی های از جنس دیگر-نه-رویا،
نه-بی زمانی

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

اینجا شعر نمی گویم ۳. بازخوانی آثار قدیمی


سرود آفتابکاران جنگل، برای ما پیوند خورده است با خاطرات سیاهکل و مبارزات سیاسی قبل و بعدش. سرودی انقلابی و متولد شده در دامن چریک های فدایی، که سالها بعد در مبارزات انتخابات ریاست جمهوری، ضمن حفظ فرم اصلی، معنایش دستخوش تغییر شد، وقتی به تمامی هر چه اشاره به تفنگ و مبارزه ی مسلحانه داشت با یک توافق ناگفته ی جمعی انکار شد. و حال با دیدن اجراهای جدید، که از حیث هنری شاید بسیار بهتر از اجرای اوریجینال باشند، اما قطعن از روح چریکی خالی شده اند، این سوال به ذهن می آید که یک هنرمند در بازخوانی یک اثر قدیمی، تا چه حد باید وفادار به بستر اولیه ی پیدایش آن اثر باشد؟

"سر اومد زمستون" با اجرای شقایق کمالی.
http://www.youtube.com/watch?v=uGbV5x43YwA

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

علف

برگ در برگ،
علف در برگ خیس میکنیم
با لبه های لب های ملتهبمان

یک پا بر لبه ی برگ و
یک پا بر لب ماه
دست و پا گم میکنیم در سرخ و سیاه خنده و فراموشی

به هر نفس، حبس زمان در رهایی رنگ و شکل،
دود در دود و
سکر در سکر
علف را معنا میکنیم
در خاطرات پاره پاره

در ایستایی زمان

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

ایکس او

پسرک
دوباره ملنگ،
شیشکی برای خدا و ابلیس،
ضربدری میزند در وسط بیشه، از آتش و آب

ضربدری می جهد در وسطش
بسط می نشیند
سینه سپر به آسمان
دستانش را دایره میزند دور ضربدر
گرد گرد

... ایکس او بازی میکند ...
با خدا و ابلیس و انسان

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

هیولای برفکی

دندان تیز کرده
به آنی
جرعه به کام می زند
در خون من و تو
هیولای برفی
هیولای برفکی

به نیایش
مشتی برف خشک، زیر پا له میکند
صدای لبیک استخوان های خشک


سایه میزنم

سایه میزنم
با ته-سوخته های چوب های نیم-تن عریان،
انحنای تاب نیم-تنه های اثیری خفته در سایه را

سایه میزنم
با انگشتان سیاه کرده ام در تاریکی شب،
لب ترک های نگاه های گیجشان را

سایه میزنم
آهسته و رام
خلسه ی نگاهم را، آویزان بر لبه های مژه ها
بر ته مژه ها

چشمانم را سایه میزنم ...
... به سایه میزنم ...


بازی نقاب ها

پسرک،
ملنگ،
از پشت بیشه میزند بیرون

قیقاج میزند در دل بساط دلقک دستفروش
با دستان از پس مانده، مشت کرده خموش

چشم ها جسور، بازی دیگری را خواب می بینند
نقاب را با نقاب تاخت میزند
عیسا را با یهودا این بار

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

تنانه ای با خورشید

یکی به تمنا
یکی به اغوا
یله میدهم نگاهم را
بر تنانه های عرق-خیز نفس برش
شاید دمی اهلی ام شود.

در قرارگاه همیشگی مان،
در پشت افق ...

هیچ زندگی

در صفر بیابان،
تکواره،
به ابد نقش میزنم
دایره ای از هیچ
بر شن های یاغی
بر گرد خودم

دایره ای از هیچ،
عمیق و تسلیم دست باد
لوند و چموش

دایره ای برای ریاضت
برای مناجات
برای از هیچ به هیچ ساغر زدن

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

سکوت در گلو می اندازم وقتی بگو مگو های کودکی-خیز به آنی به هیچ تبعید می شوند.

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

فراگرد "فرد شوندگی"

خواستن من،
انتزاع از حسرت است در بودن

بودنی انتزاعی و پس افتاده،
از پس معامله ای پایاپای، از من و خواستن دیگران؛
دیگران-خواستن.

حسرت را آه نمیکشم،
بر میکشمش

گوشه ی دیلمان

با تبسمی کج،
لب به نی لبک شکسته اش می چسبانم

لب به لب،
گوشه ی دیلمان،
خسته از مبارزه و جنگ،
می نوازیم ...

نفس به نفس ...

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

دام

دامی پهن میکنم
در خلسه ی عمیق آب و آبی،
دامی از پنبه ی ابر
مابین دریاچه و مه
غلیظ و فریبنده
در برقابرق آب و ماه

دامی نه برای مرغ شب و پری های خفته
دامی برای خودم، در شبگیر پرخمار روزاشب غماز

دامی برای به تمامی گم شدنم در جادوی اساطیری بقعه ی ماه
دامی برای حبس من، در فریبندگی های خیالات نمناک
دامی برای اغوا، در بازی یکی برد و یکی باخت ستاره و شبتاب

دامی نرم و گیرا، برای آزادی ام از من ابتر
به من رها
به من خیال

دست بازی کردن

به تخیل لاس میزنم عاشقی و مبارزه را
در تداوم بده و بستان ابدیشان

من به اوج میروم

و مبارزه
پیروز معرکه
عشق می بازد
عشق می لاسد
عشق هم می لاسد

بو

یک تن این سوتر، بوی گس تپش های ترس آفرین
یک تن آن سوتر، بوی ترش عرق بی خوابی های روز بی بها

در جا دراز میکشی
دست و پا دراز کش سایه های فراری

گردن بندی از توت خشک های نم زده، به نخ کشیده، به گردن

دانه دانه
مزه خاطرات کودکی، بو میکشی

رها و بویناک

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

بیشمار

بیشمار خاموش میشود
درین اندک وحشت ترس-زای

بیشمار آه سرد، فرو خفته، سنگ بر جای میشود
درین یقه-دریده، افسار-بریده، پلشت خوار



۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

نذر

دودواره، تخیل بر باد میدهم
سکر نشئگی خودم

تزئین تاقچه، چهار پنج شبتاب میچینم
نذر صبح صادق

تمنا

دوباره رنگ تمنا گرفته است، غزل سرایی های پنهانی ام
پنهانی و یواش در گوش باد صبا

تمنای پس آوردن قصیده ی دیروزم
قبل از غروب خورشید و
قبل از اعلام عمومی اش در میهمانی زنجره ها.
در آواز جیرجیرک پیر بر بلندی شب منتظر.


خواب آلوده که باشی، نه خواب میبینی مثل وقتی که در خوابی، نه رویا می پرورانی مثل وقتی که هوشیار هوشیاری.
در کرختی عمدی، بیخیال دنیایی فقط. شاید هم نوعی هوشیاری باشد، یک خود-هوشیاری برای در هیچ بودن ...

اینجا شعر نمیگویم ۲- هورا

یک سال پیش مردم در نئشگی رأی، هورا و فریاد میکشیدند در خیابان ها. امسال هم هنوز همان مردم فریاد میکشند؛ اما این بار در نئشگی جام جهانی؛ و در خانه ها، پشت در های بسته و امن.
حالا من و تو باید هورا بکشیم به روحیه ی نباخته شان، یا فریاد بکشیم به بیخیالی تاریخیشان؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

اینجا شعر نمیگویم ۱- کلاسیک ها

مدت ها بود باور به خلسه رفتن با دیدن یک اپرای کلاسیک رو از دست داده بودم. داستان های سهل الوصول، نقش هایی اغراق آمیز در چیدمانی ساده لوحانه از حرکات، و صداهای مخملی. در واقع در اکثر اپراهایی که دیده بودم، این آخری همه ی رکن های دیگه ی نمایش رو فدای در اوج بودن خودش کرده بود و انگار من ترجیح میدادم که فقط این صداهای مخملی در متن یک موسیقی سحر آمیز رو چشم بسته گوش بدم بدون هیچ لذت بصری. اما همیشه شاهکارهایی پیدا میشن که ایمان دوباره به اجراهای کلاسیک رو بهت بر گردونن. این بار این شاهکار، یک اجرای بی نظیر از اپرای اتللو بود. اجرایی دقیق و زیبا که تو رو به کلاسیک های ادبی و موسیقیایی و نمایشی، هر سه، امیدوار میکنه. اجرایی آن چنان هوشمندانه و گیرا از متنی کلاسیک که با وجودی که بارها و بارها خوندی و بلغورش کردی، اما اونقدر غرقت میکنه که در پرده آخر هر لحظه منتظر تغییر عقیده ی اتللویی که نظرش رو عوض کنه و دزدمونا رو قربانی نکنه. اجرایی قوی که تو رو یاد ایتالو کالوینو میندازه وقتی میگه "چرا باید کلاسیک ها را خواند" و شنید و دید(*).

* راستش یک چیزی، یک جایی قلقلکم میده که بگم روایت ها در اپراهای کلاسیک چندان هم کلاسیک نیستند. عناصر روایی و صحنه پردازی های عجیبی که بسیار آبستره و بعضن مدرن هستند.

راهی دریا

پشت کفش میخوانم تا راهی دریا شوم
به آنی غرق و به آنی ناپیدا

درست مثل موجک های سفید پوش چشمک زن
خرامان بر دوش فوج فوج آب های رقصان
دریا را به عشوه ای بشکنم و به غمزه ای رخ بپوشانم

پیدا شوم از نو
خیره بر جای، بر ساحل اثیری

یک دو سه چهار

یک بار، قمار خنده زدن؛
دو قدم، مستانه تا سر چشمه، سراب را دویدن؛
سه پریزاد، نی به لب و سرمه به چشم، معتکف بادیه دیدن؛

چهار چشمی، این یک، دو و سه خاطره را از نو و از نو می بینم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

بختک "سبز"

حالا که سفت دست بر گردنم حلقه کرده این بختک "سبز"،
مانده ام دلسپرده عاشقش شوم
یا به شیونی رهای بیداری اش کنم ..
فعلا که یک لب بوسه اش میدهم و
یک لب دندان گزیده، نفس بریده، کابوسش میبینم



حادثه

لوند و هراسان،
منتظر حادثه ام

منتظر نشستن در عمارت خورشید و
چهارطاق زیر سایه ی ابرها لمیدن

سایه ی خنک و شهوت خیز ابر ها بر تن داغ من و خورشید

منتظر حادثه ام

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

مرگ سایه ها

دوباره یافتمش،
وقتی بی قرار و گریان، دلتنگ شبی یگانه،
در تبی هذیانی، لب به لب، دل شکسته اش را در بغل میفشرد.

دل بازی خورده در میانه ی بزم سایه های وحشی
که تا انتهای ترس و بهت،
سحر سیاهشان را پابند معصومیت بی تابش رقصیده بودند.

یافتمش، گمشده در بودن من و وهم بودن او در بازی سایه ها.
دل در بغل فشرده، دوان دوان روانه ی سرای ماه بود
تا گلایه به اشک برد در آغوش ماه.

به بر کشیدمشان در دم،
ماه و من و او
هر سه گریان بازی مکرر سایه ها و جن ها،
جامی زدیم در اشک هامان، پیاله پی پیاله،
طلسم شکن سحر سایه ها،
نوشیدیم گریه و مست خنده ی مرگ سایه ها شدیم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

سهم بوسه

سهم بوسه ام را میخواهم، از داروغه گان مزدور
بوسه ای بر لب
بوسه ای بر می
بوسه ای بر زرمیخ های شعر
بوسه ای بر کاه گل های تماشا خانه ی سپنتا

مدت هاست هوس عشق بازی در کوچه باغ های آنجا،
آن گمشده در غبار،
تن بیتابم را تبناک هذیان های سرد و خشک هیجانی مرده وار می کند

هوس عشق بازی با ابرهای زنده رود،
با محله های به تاراج رفته ی کودکی
با بوی نای سایه های سنگین همسایه، هم آواره
با بوی سیگار و نارنج و جنون

هوسم را در خواب واره ای مزه مزه میکنم،
بوسه ام را در خیال، سهمم را در رویا طلب میکنم
داروغه را در هوسم تکه تکه ...

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

پیله ی خواب

مدتها بود که دلم میخواست دعوتش کنم برای یک شب خواب دیدن با هم.
گذرمان که به سر بازارچه افتاد، کلافی نخ ابریشمی گرفتیم و
همانجا کنار چاه، آویزان از درخت توت، بغل به بغل
بافتیم و بافتیم و بافتیم پیله ای گرم و سفید دور تنمان.

ماه از ته چاه قلقلکمان می داد و ما با چشمکی مستانه
در جواب خوابش را می دیدیم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

مرز

دوباره می خواهم به تبعید روم
این بار نه در پشت افق که در بزنگاه فلق
در گرگ و میش یک تن خواب و یک تن بیدار نم نمک های خورشید نگران.

می خواهم در بینهایتش بشورم.
لبه ی هجو بودن و نبودنی مرد افکن را،
به بانگی یاغی زور بازو بشکنم.

می خواهم وسوسه ی یکی روز و یکی شب سایه های جن زده را
به جرعه ای، مست بی خویشی و بی سایگی شوم.

می خواهم بر لبه های گلگون ابرهای میهمان سفره اش بنشینم و
غرق عریانی روز یکدست-پیدا شوم.

می خواهم به آنی شب را روز بچشم
از آنجا به تبعید شفق بار بندم و
به آنی روز را شب بچشم
می خواهم مرز را پرده بر کنم.

غوزک پنبه میکارم در خیالم
نرم نرمک
تیزی تند تب نشسته در نی نی نگاهش را
مجال انتقام ندهد
شاید

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

پشت افق

خودم را به تبعید میفرستم
به سرزمین های دور،
دور و دورتر از من، از اکنون

به پشت افق سری میکشم
به بستر شبانه ی خورشید

شاید همخوابه ام شود لختی،
ساغری زنیم به سلامتی ماه و به تماشایش بنشینیم
شاید هم مرا طلوع کند از پس می گساری و عشق بازی شبانه


مصادره

مصادره ی من به مطلوب، که او باشد و نه من
مصادره ی او به مطلوب، که من باشم و نه او
جعل تاریخ و زمان، خلق تاریخ و زمان همینجاست.

اسطوره سنجاقک

در میان همه ی خنزر پنزر های زاقارت و چرک نشسته و در هم ریخته در بساطش، یک آینه ی جیوه ای پیدا کردم و یک سنجاقک مرده.
روبروی هم گذاشتمشان.
خیره در آینه ی مات و کدر، سنجاقک ناآرام، نفس به نفس، ابلیس را تبعید آینه و تبعید لحظه میکرد.
ترازو به دست، دانه دانه برده-روح های اسیر در ردای زمخت شیطان پیر را با سنگ های یاقوت و زرمیخ تاخت میزد.
سنگها را خناق گلوی ابلیس و آدمیان را رهای آسایش.
به روح خودش که رسید، با عشوه ای اغواگر و مستانه، بوسه ی آخر را نیش-زهر مار خفته در گلو گاه ابلیس کرد و ابلیس فرو افتاده از اسب، افسار به سنجاقک واگذارد و سنجاقک مرده، این بار اژدها یی رنگین و چالاک،
آینه را با لبخنده ای رند، وداع ابدی گفت و مست و افسانه ای، به میهمانی برکه ی ترانه خوان بال گشود.

سنجاقک مرده، اسطوره را از نو خلق کرده بود.

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

قمار بازان کودکی

باز قمار بازان کودکی،
دراز کش روی برگ گل،
آسمانها را میشمرند؛
مزه مزه ی خیال را تخته نرد میزنند.

دانه های شبنم را به عاریه میبرند،
عرق تن در تب و تاب حسرت خیزشان.

نسیم را یک دم بر میکشند، تا دم مسیحاییشان شود
در نفس-حبس بوسه ی ابدیشان.

در این رهایی سبک،
سنگین خواب میبیند
این یکتن شده ی رویایی.

خاطره

انگار تمرد از عمد میکنی، روی برتابیدن را
انکار را.

آشفته سر، خیرگی را تاب می آوری
در بساط دوره گرد خاطره فروش

خیره ی خاطره ی نقره ی ماهی،
در شب عبور از کمین گاه ماهی نور
که به آنی
فرو لرزاند مرز آبی و خشکی را،
حیات و مرگ را.

مرز را بلعیدش
در هوس نور، ماهی
ماهی نور

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

معصومیت

باز تا بام دویده اند
پرستو ها پروازشان داده اند

یک بر یله داده بر ابرها،
رها.
با لبخنده ای حواله ی باد شرقی
که رندانه دل از هر دو ربوده و سفیر جنونشان شده است

سوغات دلشان، ستاره ها را نشانه رفته اند
ستاره از پس ستاره،
چشمک زنان،
مشاعره میکنند معاشقه را

روحشان را تاخت میزنند
تا تنشان در توازنی مغموم،
معصوم از پس بماند

ماه

یک بار آسمان را به قصد فتح ماه صعود کردم
ستاره به ستاره

ماه را که فتح کردم،
جان به لب آمده، شیفته ی رخش در برکه ای شدم،
این پایین ها
روی زمین

رهای رها سقوط کردم همه آسمان را
در برکه
در بغل ماه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

سمندر

در برکه مینشینم و چشم به ماه دوخته و سر زیر آب فرو برده،
نیلوفری را صدا میزنم
تا در آغوشم گیرد؛
لالایی بخواند و قطره قطره دلش را بچکاند بر گونه هایم
غرقم کند در آب و باز پسم گیرد

درست مثل سمندر فراری
که پاکوبان، شعله میکشد از آتش
و باز آرام میگیرد در دل آتش
چلپاسه به بزمش میرود و
"سام اندر" آتش، پاک باز میگردد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

سایه ها

این خدا دوباره طرح افسانه ای تنیده است
سایه ها جن زده می خرامند،
حقیرانه و پاکش،
از چپ زمین تا راست زمین

صبح را بلعیده اند، قصابان کبوتر
عوضش سایه هایی سیاه پس انداخته اند،
که دهشت دوزخ را زیر نور زرین-جام زهر نفرت،
در تلالو حضورشان، سکوت قلب های آدمیان خسبیده کرده اند

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

خمیر بازی

خمیر بازی ظهر های بچگی یادت است؟
با دست های رنگی، غرق در بوی گس له شدگی کلاغ در گربه
گربه در کلبه،
کلبه در آدم،
آدم در رویا ...

حالا باز بعد از سالها،
هنوز خمیر بازی میکنم
با رویا هایم، با تخیل سرگردان در جزیره ی گمشده در برکه ی هوسم.

خمیر بازی تا ته کرشمه ی عروسک رقصان در سمفونی حضور تو
تا ته طنازی دخترک گمشده در باد

خمیر بازی تا ته له شدن من در تو

پیروزی


کلاه میجنباند از فراز دار و سلامی میدهد، معلم مغموم
با نگاهی خیره ی ناکجا پیداهای دنج؛

دست خطی، تمرین گرمای دستان یخ زده اش، از لای میله ها لو میدهد بیرون، هنرمند در زنجیر
با دوربینی کاشته در خاطرات روزهای گمشده؛

خاک گور فرو خورده، تیغ تیز بر پهلو نشسته، فریاد ای دریغا خرد بر میکشد بر خموشان، مبارز پیر
با چشمانی دریده از هجمه تاریخ؛

خیانتش را با آب زمزمی روحانی، تبرک خدمت به اربابی ددخو میکند؛
جعل نام میکند از قاتل به قهرمان از یاغی به اسطوره؛
با قدم هایی شرمگین حضورش، حلق آویز گلبوته های لجن، مدهوش بوی رذالتش میشود، سرباز مام حکومت

و آن طرفتر، به سلامتی عربده ای میکشند و تف سربالا مینوشند
مبادله کنندگان خون و پیروزی؛

یا حق ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

پرومته

در توهمی سخت تلخ، جان و تنش را ارزانی سودای یاری انسان کرد، با خیانت به ایزدان
... پرومته ...

در وهم قدرتی بیچون و چرا، رسالتش را ارزانی سودای انتقامی بنده نواز کرد، با زنجیر زدن به تن و جان این پیک موهوم رویا،
... ایزد خدای ...

و در هوس پروازی بلند، اسطوره شهامتش را ارزانی سودای تکه ای خون نوباوه کرد،
... مزدور عقاب لاشخور مسلک ...

عقاب و ایزد و انسان، خسته از بی انتهایی بیهوده پوچ روزگار،
زخم و سنگ و زنجیر و دشخواره را فراموش تاریخ کردند ...
پرومته اما در زنجیر ماند،
وهن تاریخ ...


دریا

از سراشیبی که پایین می آیی،
دریا عمودی دراز کشیده است در افق
عمودی و افسونگر

آهسته میکنی
آهسته میروی
مبادا قدم بگذاری بر عروسان دریایی تازه متولد که عرق هماغوشی شان هنوز تنک بر تنشان نشسته است

شاید شکارشان کنی در عوض ...
عروسشان کنی،
عروس خودت ....

قفل و کلید

امروز حکایتی خواندم از تمثیل زنانگی به قفلی که باز میشود با مردانگی ای که کلید آن قفل است
و قفلی که ساییده میشود و فرسوده، اگر کلید های زیادی بازش کنند
و کلیدی که شاه کلید میشود اگر قفل های نا متناهی باز کند؛ تلق تلق آه اوه ...
درجا حالم به هم خورد از هرچه حکایت است و تمثیل و زنانگی و مردانگی.

زلالیت مسموم

خوبیت انگار که آموخته ی شک و خون و تعلیق است.
هرچه زلال تر، هر چه بهت بیشتر
و هرچه بهت بیشتر، هر چه آشفته تر
این بت سوزان خیر است که چنان
این آدمیان را به خدا بودنش و خدا شدنش
نا امید ساخته که از هرچه رویایی با حقیقت است، گریزانند

بگذار در همان بوی خون و عرق و لجن غرقه باشیم
دست کم میدانیم که لجن زار است
اما زلالیت تنها بوی مسموم توطئه دارد
بوی تردید
سوء نیت

چه بیهوده

تلاش بیجا کردن، مرگ می آفریند
چه در مرداب جذبیت زندگی تو،
چه در زایش بی سرانجام اندیشه من.
نقطه سر خط

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

شب

شب پرتناقضی است،
ملغمه ای از ترس و امید و
تعلیق ...
تعلیق گم کردن فردا
چند ساعتی است که آدمها،
دور و ور، فردایشان را گم کرده اند
غرش زمین دزدیده اش ...
شب، پر تناقض است

تخیل

آنقدر عشق بازی را دستمال خیالت میکنی تا با عادتی روزمره روحش را بکشی، زهرش را بکشی
یکی دو بار گرسنه و تشنه میشوی و بعد سیر میشوی
این هم راهی است برای مهار وهم خیانت
وهم تخیل سرکش
وهم بودن
وهم مجنون بودن

از آسمان افتاده ام ... تالاپ تالاپ به این ستاره و آن ستاره میخورم و می افتم پایینتر و میروم بالاتر
خلع اش را حس میکنم


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

خواب و بیداری

میان خواب و بیداری،
خواب میبینی چهارطاق لمیده ای زیر طاق گنبدی آن روزهای کودکی

طاق خاکستری خاکستر گرفته از بخاری هیزمی، با دود کشی ماءمن دیو های
کودک خور کودکی ساز

طاقی خاکستری، وصله پینه ی لانه های پرستو های بهاری

چهارطاق لمیده ای زیر طاقی رویا و به هم آغوشی میروی بر طاق نصرت ابرها، با ابرها، که از روزن طاقی میشتابند به سویت

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

تجاوز

تنها در فانتزی های بازاری، پایان تجاوز صحنه ی هماغوشی است
تسلیم قربانی به رویاهای متجاوز
، با لبخندی لوند ...
در رئال طبیعت خون و لجن است و زهرخنده در زجه
ی درد

ما ققنوس بودن خودیم در تناوب زایش و مرگ خود

بیچاره کائنات
چه امیدوارانه تولدت را به انتظار نشسته بود!

سالها بود که جهانیان را به تدارک حضور تو،
ذوق زیستن بخشیده بود
سالها در انتظار دردانه اش
کهنه کار استادان عالم را
آزموده بود، به خدمت گرفته بود
تا گهواره ای، در خور تو
بیافریند
در خور انسان!
بی بدیل بزرگ وارث این بیچاره کائنات ...

روزها و روزها
گروه گروه هم نوازان افلاک را
آموزش نظم میداد
تا در گوش دردانه ی جهان،
مهربانانه لالایی آرام و قرار بخوانند؛
و در ضیافت حضورت، چنگ عشق بنوازد

ذره ذره خوبیهایش را
در ذره ذره ی طبیعت، انعکاس زیبایی میداد.
تا آغوشش، قرار طپش های دل سودا زده ی تو باشد.

طبیعت را آموزش مادری میداد

پر بها میراث سلطنتش را
در خلعت پادشاهی تو
ارزانی روح بزرگت میداشت.
ملک و ملک را به مبارک باد حضور تو، شاباش بندگی ات میداد ..

هزار هزار تحفه رنگین
در گهواره ات،
شاهد شادی کائنات بود!
زادروز خورشید، همان روز بود
تحفه خدایگان به دنیا
ترجمان حقیقت تو، انسان

و امروز:
در زادمرگ خورشید، زادروزش را به تکریم نشسته اند.
شکوه روز نخستین را در کدامین سرداب سرد این تاریخ نابود ساخته ای؟

بیچاره کائنات
چه امیدوارانه تولدت را به انتظار نشسته بود
و چه غمگنانه فریاد ها، ناله ها، و خنده هایت را
به نظاره نشسته است
نظاره گر بی خبر مورچگان سر در پی
که در تابلو جهان، تنها آذوقه به پشت میکشند و
کوره راه و شاهراه، کویر و دشت، برایشان یکی است
برای تو
تو ادعای حقیقت و زیبایی
که اینک چنان مسخ ابلیست شده ای
که گویا هزار سیلی کائنات،
یکی هوشیاری به بر ندارد

چنان سرگرم زیستنت هستی که
زندگی را در لایه لایه ادعای پوچت، فراموش ساخته ای
بوی گنداب گهواره ات، کائنات را در شرم آفرینش خویش غرقه ساخته
قطره قطره اشک هایش
را در اشک های من میبینی؟

دریغ آرزوی بودن تو را
در افسوس بودنت آه میکشد
آخر به کدامین هستی تان بنده اید؟
به خدایتان؟
به ابلیستان؟
به لذت تن بیچاره تان؟

نیمی مستانه قهقهه یتان را در روئی ترین لایه ی بی مغز لحظه یتان،
شاهد شادمان زندگی تان میدانید.
نیمی گوژپشت وار، پلشتی روزگار را نشخوار میکنید

شرم حضورتان را به کدامین کفاره ی خوب بودن از رخسار خلقت میتوان شست؟

و نیمی در غم انسان، لذت شکنجه هایمان را میچشیم و سرگردان بودن خودیم
ما ققنوس بودن خودیم در تناوب زایش و مرگ خود
و تو بی بها مرده ی یک بار خاکستر شده ی آتش حماقت خود

بیچاره آسمان
که شاهد هر روزین بیشرمانه نابکاری های تو است

بغضش را میبینی؟
سالهاست در حسرت خوبی ات، کبود درد من است
اما،
باز هم گاه به گاه،
در شادی تو،
میخندد،
چه معصومانه امید به پاکیت دارد!

پاکی تو، که گوئیا دیر زمانی است
هستی ات را، بودنت را
به پرسش نشسته ای

تلاشت،
تنها پاسخ تن بی آزرم توست
که هر روز، پرواتر، حریص تر، چشم به دستانت دوخته
و معترض توست
که انبانش را خالی گذاشته ای

و بیچاره اندیشه ات
در گورستان فراموشی به خاکش سپرده ای
قدرتش را به زنجیر کشیده ای
ولی گاه به گاه
تلاش های رهایی جویانه اش،
خاک گورستان را به لرزشی سخت وا میدارد

فریاد هایش را میشنوی؟
چرایی هستی ات را،
زادروزت را به یادت می آورد

بیچاره کائنات
چه حریصانه، زایش دوباره اندیشه ناب تو را
به انتظار نشسته است




شب تردید

دلت را در تردید زمین و آسمان،
خدا و خدایگونه،
انسان و ماوراء،
حیوان و انسانگونه،
خدا و اخلاق،
حقیقت و واقعیت ...
به بند تنبانت گره زده بودی، تا در این خصمانه کارزار،
کارزار تناقضات جمع ناشدنی،
از کف ندهیش؛
به امید فردای یقین.

اما قضای حاجتی نابگاه،
دلت را به اعماق چاه مستراحی پرتاب کرد...

با لبخندی به لب میگویم تردید طولانی همان بایسته تر آنکه به خلا رهایش کنی ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

یک موقعییت فلسفی

آنجا که عاشقان مصلوب طرح فلسفه شوند، من هم با دست های پس کشیده در نوازش یکی و نگاه دیگری ادعای فلسفه میکنم
با طرح یک رخداد
با طرح یک دل لرزه از بیم یک رخداد
با طرح یک نقشه برای یک رخداد
با طرح یک ترس، یک لذت، یک تماس از پس یک رخداد

بازی

بازی کردن را دوست دارم
در نمایشی که تماشاگر و بازیگر خودم باشم
بمیرم برای خودم
بخندم برای خودم
کف بزنم برای خودم
گاهی هم کارگردان را به سخره بگیرم و فیلمنامه را جابجا کنم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

مبارزه

می آشوبیم در خیابانها
فرو میخزیم در خانه ها

آه میکشیم جای خالی مجسمه ها در میدانها را
فرو میخزیم در خانه ها

از میدان و مجسمه که وقاحت به راسته ی طناب فروشان کشید،
میلرزیم پای چوبها، طنابها
فرو میخزیم در خانه ها

اشکی میریزیم بر تخم های شکسته و تخمه ای میشکنیم
وجدانمان که آسوده شد، باز فرو میخزیم درخانه ها

اخلاقیات من

کشتی با بع بعی های زخمی،
زیباست و خطرناک و غمگین؛
نمیگیرم.

به یاد کی یر کگارد

دلش که میلرزد، آزادی را میبیند
اسیرش که میکند تا نپرد، وجدان را
وجدان یا آزادی حالا؟

قلقلک های افسونگر

آن بعد از ظهر سخت، سخت زیبا بود شال و کلاه کردن برای رفتن زیر جزر و مد دریا ...
... غرق هم شدیم

بر لبه که گام برداری یک طرف نفس حبس شده از ترس است و یک طرف نفس برآمده از هیجان. یکی را فرو میدهی و یکی را برمیکشی.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

واگویه وارونه خستگی

شبیهشان نباشی، کشته میشوی

شبیهشان شوی، میمیری خودت


این کثافت کده ی مرده شور

این کثافت کده ی وامانده … آنها میگویند … من میگویم


شانزده سالگی و سی سالگی هر دو مفت میبازی و مفت اشک میریزی

شانزده سالگی و سی سالگی هر دو مفت به گور میشوی


همه سالگیت به شباهتت سنجیده شدی

شبیه سازی شده باشی، اعلایی.


چه عصبیت منطق ناگزیریست این درندگی ولایت

چه عصبیت منطق گیریزیست این منطق کشته ی منطق کشته


اوه اوه اوه … سری به نشانه ی تحقیر

اوه اوه اوه … چشمی به نشانه ی من تو هیچ بین


ریشه در ناکجا کشته ای دارد این سر به فلک ساییده دعوی … این کهنه زخم دعوا

هیچت را به همه میبینند

همه ات را به هیچ میگریند

همه ی هیچت را تهدید هویتشان میدادند

هیچ، همه ات را میبینند؟


ندیدنشان دوراندیشی کفتر پسندیست.

دیدنشان اما نزدیک بینی عقاب


پشمینه پوش دوره گردی باشی پا بر پا کشان

پشمینه پوش دوره گردی باشی پا بر پا کشان، آرشه کشان

له شده زیر پا میشوی، مرده پیش از مردن

مگس هوا میشوی، به یک تلک از میدان به در شده


غم تلخیست خود بودن

غم تلخیست خود نبوده باشیدن

غم تلخیست نا خود بودن

غم تلخیست نا خود شدن


و از همه زق زق کنان تر، غم تلخیست چگونه بودنت هر دو سه دیدار پرسیده شدن؛ هر دو سه دیدار به سخره گرفتن.

کوبیده میشوی به سقف همان کائنات سرد خیزشان

کوبیده میشوی در پساپس غصه شیونشان


میدانی که میگریی و فراموش میکنی

میدانی که میگریی و میفشاری

میدانی که جفت لبخندی جوابشان میدهی

میدانی که به حساب نانوشته مینویسی

میدانی که گریزی نیست ازین آه و ناله


تهدید میشوی و تهدید میشوی و تهدید

تهدید به نبودن

تهدید به نیستن

تهدید به احساس

تهدید به عصبیت

تهدید فن بیان جزو جزو این ملک مطلق است

تهدید ضرب فنی جزو جزو رکن قدرت این شهریت روستاست گویا


تکرار میشوی در خودت

تکرار میشوی در تکرار کردن خودت


نشخوار میکنی نشخوار شدنت را، سکوت بویناکت را

کاش راهی برای مردن بود

ببینن تمسخربیهوده بودن بلاهاتت را میزنند. میدانی که …

خسته ای از خسته بودنت

همین


دست آخر فقط شاید بپرسی کی میشویم؟