۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

از فاصله ها

و پوستم چه بیگانه نشسته است در این فاصله.
به اره های سرب عربده میسرد، به گوشه های تیز
به شفای سپیده زبان می کشد و
می چکد قطره قطره به بوی آز کویر

پیچیده به بوی ملافه، از شقیقه به بینی، مار می خزی
تب می زنی،
از دور، از دیر،
با سپند خوابیده در نی نی مرمرینت.

تن همه آهستگی، که نمی تپد به سرانگشت، می ضربد به چشم و گوش
به حسرت

فاصله ها می خلدم به سیم های خاردار
تکه های زبان آویزان به هوای داغ
زخمی آه سیاه به نواله ام می نشینی.
به بلعیدنت آغوش می شوم.
حنجره پریشان و
فریادها گمشده،
اسیر جنی سنگچین کوه و کویر.

می کشد بالا به هیمه هیاهوی جان.
کاناز می شوی.
می رویم من.
بوی خرما، گس و سبز، شکوفه می شود به دیوار و ابریشم.
پوستم به حسرت بو می کشد به خیال سگ هار.
وحشی می نشانی ام.


۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

خواب از دریا

بعد از ظهر ترک خورده
گرما ملس و خیس، آویزان رگهایم
دریا را به خواب می کشانم
به اتاق
دریا درد و خشم
سینه چاک پرستوی مهاجر، به خون از غلای سایه
به ناوک و بادبان و شلیک ها

دلتنگی ماهی ها، باله هایم می شوند تا بلغزم
زیر پوست ورم کرده ی آب
تب آمده از هذیان بی رمق پرستوها

بازوی سفید، تفت خستگی
چنگ می برم بر گلو
شیهه می کشم
چموش اسب به طوق خیسی
بخار می شود
بسط پوست کبود اتاق و دریا

به مختصات خزه ها و صخره ها،
سنگ چین دور تختخواب
حایلی از آینه
نمای جغرافیا

چموشی خوسبیده، به انتظار خواب می بینم
به آینه، به عبور
به بر نشیند، به دست آید
دست که می برم که بگیرمش، آهش را،
دست نرم و نرم سفت و سفت پا می شود
تنانه به اغوا به شلیک به رود می کشد

خواب، اتاق و دریا، رود
پرستو، به نغمه
حوالی بادبان ها

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

تن آواره - دو


دخترک زرد راست مقابلم. شنها در دهانم. لای موها و مژه ها. پیچ در پیچ روده و شش ها. لای ریش زخم های رحم که یک بند خونابه ی لخته از صبح تف می کند بیرون. شن های بودار. شنهای تو در تو. کف دستم گس از شوری. هرچه می تکانم باز خاکسترشان هست که بماند. خاک سوخته انگار، خاک مرده. این گرد نرم و لعنتی شان اختاپوس تنت می شوند. پوستت می شوند. می لیسم. شور. رنگ نمی بازند اما. دخترک زرد با بی هوایی دست ها و صورت و نگاه تظاهر می کند که ندیده. نشنیده. آواز چوپان را می گویم. صورتم را می گویم. شنها را. چوپان گله را رها کرده بود چند شب پیش. ماه پیش. سال پیش. خیره ی نغمه ای راه کشیده و رفته بود زیر نور ماه. نغمه زرد است. ماه کامل. دریا هم انگشت به تن شن ها و ماسه ها می کشد و به تاب می اندازدشان. قلقلک. از قهقهه به هر طرف پخش می شوند. روی تن من. توی دهنم. اتوبوس زیر آفتاب سینه کش این شیب به له له افتاده. شن ها دوباره جمع می شوند. می تکانمشان. هر بار مضطرب تر به دستم به کف دستم به بازوهایم به ساق پایم نگاه می کنم و از تغییر رنگشان وحشتم می گیرد. خاکی تر. خاکستری تر. به رنگ مرده می زنم. می لیسم. نه. انگار به هوای بزاق راحت تر به پوست می نشینند. زبانم را پس می کشم. می خواهم که پس بکشم. می بینم همه اش درد است. گیر است. نگاه می اندازم می بینم از اتوبوس بیرون افتاده ام. کف جاده. سینه کش آسفالت. دهانم باز، زبانم تا انتهای ندیده ی جاده کش آمده. به چهار میخ گیرش داده بودند به لبه ها. یکی دو نفر با غلتک راست زبانم از شیب می رفتند بالا که صافش کنند. این طرف هم چند نفری با ماشین چمن زنی به جان پرزهای زبانم افتاده بودند. هرس می کردند. درد دیگر نبود. زبانم جا ماند کف جاده و خودم دوباره سوار شدم. دخترک زرد روبرویم نشست. این بار چشم نمی دزدد. راست زل زده. پلک هم نمی زند. هیچ وقت نفهمیدم زنده است یا نه. راست نگاهش را می گیری می رسی به دانه ای شن درشت گوشه ی چشمم. دست و پا می زند که بلغزد تو. به پلک زدن می افتم. اشک. اما او هنوز پلک نزده. خیره. زنده است یا مرده؟ پی نگاهش با دانه ی شن از مردمک می گذرد. خار چشم. اشک امان نمی دهد. و او پلک هم نمی زند. تقریبا مطمئن میشوم که مرده. مثل دست و پا و تن من که زیر شن ها رنگشان مرده. حالا اما صدای آواز می آید. آوازش. زرد. هنوز پلک نزده. زبان دارد اما. خیره و سرد. چوپان هم می آید. زیر ماه کامل. همچنان پلک زنان و خیس از اتوبوس می پرم بیرون. درازکش کف جاده زبانم را در آغوش می گیرم. اما نه به دست می آید نه به دهان. بی چشم و زبان گز می کنم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

در کس لیسی لذتی است که در هزار آغوش تنانه نیست. عاقلان دانند.

تن آواره - یک

و تنم آواره است. من همان دیروزم. با همان شلوار و سه جلدی. فقط دست به شکم مانده با دل پیچه و تهوع. هر روز زمین را می کنند. خط های مترو را هر روز یک دور می چرخانند. نقشه عوض می شود. گم می شوم. از سبز به آبی به قرمز به بنفش. زبانم کش می آید. زیر چرخ مترو. گم شده ام. تنم آواره است. زبانم کنده. دستش را می گیرم می برندمش مطب دکتر. تخم کبوتر می دهد که زبانش باز شود. می گویم نکند بیشتر عاشقش کند؟ نکند خفه اش کند از تو؟ می گویم دست کم کفتر چاهی بده. برود ته. برود سیاه. برود عمیق. از پا آویزان شود. شاید صدایش بریزد بیرون. شاید نعره ی موسی کو تقی بلند شود. و دوباره می زنم بیرون. این تهوع لعنتی. چند ایستگاه جلوتر آمده ام. داغ است. گرم است. شرجی است. بخار می شود. باید همه را برگردم. عرق کش می شوم. کش می آید. زبانم هنوز لای چرخ ها گیر کرده. دیرم است. به قرار نمی رسم. هر روز در مرز امروز و فردا در تعلیق شب قرار داشتیم. حالا چند ایستگاه اشتباهی رفته ام. قطار متوقف شده. خون کش آمده. زنی سینه زنان روی ریل نشسته. یک سینه را بیرون انداخته که شیر می چکد از آن. جیغ میکند سینه ی دیگرش را که قطار در جهنم است. خط ها را می خواهد خودش بکند. زبان ها را بکشد بیرون. رنگ کند. بار بزند. جفت کلمه ها کند. زن گنده می شود. هیولا. سینه زنان زبان خودش را می کشد بیرون. دراز و دراز تر. قرمز و خون. شلاق می کشد به تن قطار. پنجره به پنجره چرخ به چرخ خردش می کند. قطار نیمه جان را قورت می دهد. پسرک خاموش زبانش را گره ی پروانه روی شانه ی دخترک سفید پوش گذاشته. تخم کبوتر می چکد از پرزهای زبانش لای کلمه ها. آنقدر عرق کرده ام که چشمانم محو دنیا محو. زانو می زنم و سینه خیز چند ایستگاه اشتباهی را بر می گردم. از تونل. از میان بر راه قطار. چسبیده به ریل. مثل یک حلزون. هنوز پیستول را در دهانم دارم. از مطب دکتر تا حال همچنان در دهانم مانده. فراموشش کرده بودم. نکند تهوع از مزه ی آهن پیستول باشد؟ می آورمش بیرون. غلاف لاکم می کنم و سینه خیز ادامه می دهم. در نمور زمین و بوی شاش و عقرب. این تهوع لعنتی. سینه خیز عجب فشاری به شکمم می آورد. پایین و بالا. نکند دل پیچه و تهوع همه اش از تخم حلزون دیگری باشد که شب انداخته درون من؟ یا عقربی تخمی انداخته؟ دارد بزرگ می شود. بچه می شود. آدم می شود. از تونل می زنم بیرون. دنبال جای امنی برای وضع حمل می گردم. پیستول را چه کنم؟ مزه ی آهن. بین خط آبی و قرمز روی کف زمین شیار کشیده اند. فکر میکنم اینجا. اما دلم از مرز بیزار است. یادم می آید که هنوز بر نگشته ام به ایستگاه اصلی. تخم کبوترها اثر کرده انگار. از پا آویزان است. ته شیار. دخترک سفید پوش را هم گم کرده ام. فقط آن دختر زرد را می بینم که به تهوع می اندازتم هر بار. همه جا هاست با یک ساز دهانی. شیار را می پرم. قطار جدیدی راه انداخته اند. سوارش می شوم. تنم آواره است. دل پیچه و تهوع هم هست.