۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

چهارم*

اضطراب چهارم دیدار بود. وقتی از زندگی به دریا افتادم.
حالا به نخی آویزان، سایه های سوخته و تار مرا عبور می کنند. با چشمانی قیقاج ندیدن، معطل ردپاهای شنی. باورم به هیچ است. وقتی پایانش مرد و انگشت. اولش همه سرگیجه و دل. حالا متورم و پریشان، نقاب ها را خاک می کند و من همراهش بیل می زنم به تکه های مرده. از ترس پوسیده، کبود. آسمان، کویرش اریب می رسد به خاکسترهای شب دیدار. به لرزه های هیکلش بر پوست نمور من. انگار ماه که در افق بر دریا می لرزید. همانجا که از زندگی به دریا افتادم. در عمیق خود غرق. آب در ریه ها می سوخت و نور آهسته مرگ. رودخانه ها به دریا خون شدند و جمجمه، قایق من. به ماسه های کویری خوابیدم.

* اضطراب ترتیب ندارد