۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

ایکس او

پسرک
دوباره ملنگ،
شیشکی برای خدا و ابلیس،
ضربدری میزند در وسط بیشه، از آتش و آب

ضربدری می جهد در وسطش
بسط می نشیند
سینه سپر به آسمان
دستانش را دایره میزند دور ضربدر
گرد گرد

... ایکس او بازی میکند ...
با خدا و ابلیس و انسان

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

هیولای برفکی

دندان تیز کرده
به آنی
جرعه به کام می زند
در خون من و تو
هیولای برفی
هیولای برفکی

به نیایش
مشتی برف خشک، زیر پا له میکند
صدای لبیک استخوان های خشک


سایه میزنم

سایه میزنم
با ته-سوخته های چوب های نیم-تن عریان،
انحنای تاب نیم-تنه های اثیری خفته در سایه را

سایه میزنم
با انگشتان سیاه کرده ام در تاریکی شب،
لب ترک های نگاه های گیجشان را

سایه میزنم
آهسته و رام
خلسه ی نگاهم را، آویزان بر لبه های مژه ها
بر ته مژه ها

چشمانم را سایه میزنم ...
... به سایه میزنم ...


بازی نقاب ها

پسرک،
ملنگ،
از پشت بیشه میزند بیرون

قیقاج میزند در دل بساط دلقک دستفروش
با دستان از پس مانده، مشت کرده خموش

چشم ها جسور، بازی دیگری را خواب می بینند
نقاب را با نقاب تاخت میزند
عیسا را با یهودا این بار

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

تنانه ای با خورشید

یکی به تمنا
یکی به اغوا
یله میدهم نگاهم را
بر تنانه های عرق-خیز نفس برش
شاید دمی اهلی ام شود.

در قرارگاه همیشگی مان،
در پشت افق ...

هیچ زندگی

در صفر بیابان،
تکواره،
به ابد نقش میزنم
دایره ای از هیچ
بر شن های یاغی
بر گرد خودم

دایره ای از هیچ،
عمیق و تسلیم دست باد
لوند و چموش

دایره ای برای ریاضت
برای مناجات
برای از هیچ به هیچ ساغر زدن

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

سکوت در گلو می اندازم وقتی بگو مگو های کودکی-خیز به آنی به هیچ تبعید می شوند.

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

فراگرد "فرد شوندگی"

خواستن من،
انتزاع از حسرت است در بودن

بودنی انتزاعی و پس افتاده،
از پس معامله ای پایاپای، از من و خواستن دیگران؛
دیگران-خواستن.

حسرت را آه نمیکشم،
بر میکشمش

گوشه ی دیلمان

با تبسمی کج،
لب به نی لبک شکسته اش می چسبانم

لب به لب،
گوشه ی دیلمان،
خسته از مبارزه و جنگ،
می نوازیم ...

نفس به نفس ...

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

دام

دامی پهن میکنم
در خلسه ی عمیق آب و آبی،
دامی از پنبه ی ابر
مابین دریاچه و مه
غلیظ و فریبنده
در برقابرق آب و ماه

دامی نه برای مرغ شب و پری های خفته
دامی برای خودم، در شبگیر پرخمار روزاشب غماز

دامی برای به تمامی گم شدنم در جادوی اساطیری بقعه ی ماه
دامی برای حبس من، در فریبندگی های خیالات نمناک
دامی برای اغوا، در بازی یکی برد و یکی باخت ستاره و شبتاب

دامی نرم و گیرا، برای آزادی ام از من ابتر
به من رها
به من خیال

دست بازی کردن

به تخیل لاس میزنم عاشقی و مبارزه را
در تداوم بده و بستان ابدیشان

من به اوج میروم

و مبارزه
پیروز معرکه
عشق می بازد
عشق می لاسد
عشق هم می لاسد

بو

یک تن این سوتر، بوی گس تپش های ترس آفرین
یک تن آن سوتر، بوی ترش عرق بی خوابی های روز بی بها

در جا دراز میکشی
دست و پا دراز کش سایه های فراری

گردن بندی از توت خشک های نم زده، به نخ کشیده، به گردن

دانه دانه
مزه خاطرات کودکی، بو میکشی

رها و بویناک

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

بیشمار

بیشمار خاموش میشود
درین اندک وحشت ترس-زای

بیشمار آه سرد، فرو خفته، سنگ بر جای میشود
درین یقه-دریده، افسار-بریده، پلشت خوار



۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

نذر

دودواره، تخیل بر باد میدهم
سکر نشئگی خودم

تزئین تاقچه، چهار پنج شبتاب میچینم
نذر صبح صادق

تمنا

دوباره رنگ تمنا گرفته است، غزل سرایی های پنهانی ام
پنهانی و یواش در گوش باد صبا

تمنای پس آوردن قصیده ی دیروزم
قبل از غروب خورشید و
قبل از اعلام عمومی اش در میهمانی زنجره ها.
در آواز جیرجیرک پیر بر بلندی شب منتظر.


خواب آلوده که باشی، نه خواب میبینی مثل وقتی که در خوابی، نه رویا می پرورانی مثل وقتی که هوشیار هوشیاری.
در کرختی عمدی، بیخیال دنیایی فقط. شاید هم نوعی هوشیاری باشد، یک خود-هوشیاری برای در هیچ بودن ...

اینجا شعر نمیگویم ۲- هورا

یک سال پیش مردم در نئشگی رأی، هورا و فریاد میکشیدند در خیابان ها. امسال هم هنوز همان مردم فریاد میکشند؛ اما این بار در نئشگی جام جهانی؛ و در خانه ها، پشت در های بسته و امن.
حالا من و تو باید هورا بکشیم به روحیه ی نباخته شان، یا فریاد بکشیم به بیخیالی تاریخیشان؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

اینجا شعر نمیگویم ۱- کلاسیک ها

مدت ها بود باور به خلسه رفتن با دیدن یک اپرای کلاسیک رو از دست داده بودم. داستان های سهل الوصول، نقش هایی اغراق آمیز در چیدمانی ساده لوحانه از حرکات، و صداهای مخملی. در واقع در اکثر اپراهایی که دیده بودم، این آخری همه ی رکن های دیگه ی نمایش رو فدای در اوج بودن خودش کرده بود و انگار من ترجیح میدادم که فقط این صداهای مخملی در متن یک موسیقی سحر آمیز رو چشم بسته گوش بدم بدون هیچ لذت بصری. اما همیشه شاهکارهایی پیدا میشن که ایمان دوباره به اجراهای کلاسیک رو بهت بر گردونن. این بار این شاهکار، یک اجرای بی نظیر از اپرای اتللو بود. اجرایی دقیق و زیبا که تو رو به کلاسیک های ادبی و موسیقیایی و نمایشی، هر سه، امیدوار میکنه. اجرایی آن چنان هوشمندانه و گیرا از متنی کلاسیک که با وجودی که بارها و بارها خوندی و بلغورش کردی، اما اونقدر غرقت میکنه که در پرده آخر هر لحظه منتظر تغییر عقیده ی اتللویی که نظرش رو عوض کنه و دزدمونا رو قربانی نکنه. اجرایی قوی که تو رو یاد ایتالو کالوینو میندازه وقتی میگه "چرا باید کلاسیک ها را خواند" و شنید و دید(*).

* راستش یک چیزی، یک جایی قلقلکم میده که بگم روایت ها در اپراهای کلاسیک چندان هم کلاسیک نیستند. عناصر روایی و صحنه پردازی های عجیبی که بسیار آبستره و بعضن مدرن هستند.

راهی دریا

پشت کفش میخوانم تا راهی دریا شوم
به آنی غرق و به آنی ناپیدا

درست مثل موجک های سفید پوش چشمک زن
خرامان بر دوش فوج فوج آب های رقصان
دریا را به عشوه ای بشکنم و به غمزه ای رخ بپوشانم

پیدا شوم از نو
خیره بر جای، بر ساحل اثیری

یک دو سه چهار

یک بار، قمار خنده زدن؛
دو قدم، مستانه تا سر چشمه، سراب را دویدن؛
سه پریزاد، نی به لب و سرمه به چشم، معتکف بادیه دیدن؛

چهار چشمی، این یک، دو و سه خاطره را از نو و از نو می بینم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

بختک "سبز"

حالا که سفت دست بر گردنم حلقه کرده این بختک "سبز"،
مانده ام دلسپرده عاشقش شوم
یا به شیونی رهای بیداری اش کنم ..
فعلا که یک لب بوسه اش میدهم و
یک لب دندان گزیده، نفس بریده، کابوسش میبینم



حادثه

لوند و هراسان،
منتظر حادثه ام

منتظر نشستن در عمارت خورشید و
چهارطاق زیر سایه ی ابرها لمیدن

سایه ی خنک و شهوت خیز ابر ها بر تن داغ من و خورشید

منتظر حادثه ام

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

مرگ سایه ها

دوباره یافتمش،
وقتی بی قرار و گریان، دلتنگ شبی یگانه،
در تبی هذیانی، لب به لب، دل شکسته اش را در بغل میفشرد.

دل بازی خورده در میانه ی بزم سایه های وحشی
که تا انتهای ترس و بهت،
سحر سیاهشان را پابند معصومیت بی تابش رقصیده بودند.

یافتمش، گمشده در بودن من و وهم بودن او در بازی سایه ها.
دل در بغل فشرده، دوان دوان روانه ی سرای ماه بود
تا گلایه به اشک برد در آغوش ماه.

به بر کشیدمشان در دم،
ماه و من و او
هر سه گریان بازی مکرر سایه ها و جن ها،
جامی زدیم در اشک هامان، پیاله پی پیاله،
طلسم شکن سحر سایه ها،
نوشیدیم گریه و مست خنده ی مرگ سایه ها شدیم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

سهم بوسه

سهم بوسه ام را میخواهم، از داروغه گان مزدور
بوسه ای بر لب
بوسه ای بر می
بوسه ای بر زرمیخ های شعر
بوسه ای بر کاه گل های تماشا خانه ی سپنتا

مدت هاست هوس عشق بازی در کوچه باغ های آنجا،
آن گمشده در غبار،
تن بیتابم را تبناک هذیان های سرد و خشک هیجانی مرده وار می کند

هوس عشق بازی با ابرهای زنده رود،
با محله های به تاراج رفته ی کودکی
با بوی نای سایه های سنگین همسایه، هم آواره
با بوی سیگار و نارنج و جنون

هوسم را در خواب واره ای مزه مزه میکنم،
بوسه ام را در خیال، سهمم را در رویا طلب میکنم
داروغه را در هوسم تکه تکه ...

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

پیله ی خواب

مدتها بود که دلم میخواست دعوتش کنم برای یک شب خواب دیدن با هم.
گذرمان که به سر بازارچه افتاد، کلافی نخ ابریشمی گرفتیم و
همانجا کنار چاه، آویزان از درخت توت، بغل به بغل
بافتیم و بافتیم و بافتیم پیله ای گرم و سفید دور تنمان.

ماه از ته چاه قلقلکمان می داد و ما با چشمکی مستانه
در جواب خوابش را می دیدیم.