۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

از همان روزهای بچگی، برایم مثل روز روشن شده بود که به هر چه فکر کنم پیش از خواب، در رختخواب، محال است خوابش را ببینم. این روزها با آنکه هر لحظه ی ذهنم تو هستی، اما از فرط هیجان فراموش می کنم که قبل از خواب به فکرم نیایی.
رویاهایم می پرند
خوابم را حرام می کنم


مثل هزاران باری که با هدفی روشن بر سر مستراح مینشینم،
اما غرق تکه فکرهای از هر سو روان،
شاش-بند می شوم ناخودآگاه،
تا آن موقع که حواسم را از سر می گیرم که برای چه عجالتا آنجایم،
درست مثل آن وقتها،
الان هم که می خواهم بنویسم، اما خاطره ام به شاش می رود، به هر تکه اش از هر سو روان،
نوشتن یادم می رود
مادام که فکر شاش را کنار نگذارم ....

خیال نوشتن، به قدر خیال ننوشتن، مالیخولیاییم می کند