۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

پوست انداختن

در همان سپتامبر، راوی به رهنمونی تقدیر به آن مکان کشیده می شود. تنها چیز خواندنی که با خود بر می دارد شعری از اکتاو پاز است که در آن زمان هنوز منتشر نشده:
آب، فرادست
پایین، جنگل
باد در کوره راه ها
چاه جنبشی ندارد
سطل سیاه آب جامد
آب به سوی درختان پایین می رود
آسمان بالا می آید تا لب های ما.
راوی بر آن می شود که در این شعر تامل کند. خجلت زده، از خود می پرسد چرا شاعران می توانند همه چیز را با کلماتی چنین اندک بگویند و فکر می کند که بودلر در پاسخ می گوید تنها شعر هوشمندانه است. راوی، سیپه توتک*، خدای پوست انداز ما، پوست می اندازد.

پوست انداختن. کارلوس فوئنتس. عبدلله کوثری.
*Xipe Totec، در اساطیر آزتک، خدای باروری که با پوست انداختن سبب باروری خاک می شود و چرخه ی طبیعت را تداوم می بخشد.

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

کوچه

گفتم از آن کوچه ی تاريک بروم زودتر می رسم ، کوچه ی تاريک طولانی ، با جويی از آن ميان – لجن. هيچ کس درکوچه نبود. رفتم اما دلتنگی م شروع شد. ترس آهسته آهسته نميامد. يکباره به گونه هايم می ماند. گفتم از کوچه بروم. گم کرده ام. با همه ی آشنا يی ها. دوباره گم کرده ام. عجله؟ شايد. ولی کوچه به کوچه ای ديگر. شايد. ولی تند تر.
کوچه يی ديگر. خسته. کنار دری نشستم. باد بود. گفتم استفراغ خيالی بود شايد. اما ريختم. هرچه بود. دهانم. نگاه کردم آسمان پيدا نبود. باز بود. گفتم نمی شود ماند. آمدم. به کوچه ای ديگر. کسی ميگذشت.
پرسيدم، آقا خيا بان؟
راهنمايی کرد. حواسم نبود. دوباره کوچه – کوچه. پيدا نمی شد. خسته بودم. به خيا بان بر می گردم، اگر خيابان بروم می يابم. اما خيابان کجاست. دوباره. راه، راه. قدمهايم. پاهايم. راه. نگاه کردم آسمان پيدا نبود. کوچه. کوچه هايی ديگر. بد طوری دارد راه می رود. ای ی ! چه طوری گم می شوی. کسی رسيد تا بگذرد.
گفتم: آقا من توی کوچه ها گم شده ام ميخواهم به خيابان بروم.
- کدام خيا بان؟
- هر جا که باشد.
- از اين طرف برويد.
گفتم: ممکن است با من بيا يد ؟
- نه من کار دارم.
- ممنون آقا. ولی الان من نمی خواهم توی کوچه ها گم شوم. من نمی خواهم
- دقت کنيد به خيابان می رسيد.
ورفت .
اطمينان مسخره يی بود। کی من احتياج داشتم تا بگويندم. اما اکنون حوصله نيست و من می روم. يقين دارم. نشستم و فکر کردم. گرسنه ام. در تاريکی ميديدم پوستم تيره تر شده است. گفتم حتما از سرماست. اما گرسنه بودم. من اگر از کوچه ها جدا شوم، چرا؟ مگر هميشه نمی خواستم کوچه ها يی تاريک و بی کس، تا بروم. تا به خستگی برسم. اما اين چيزی ديگر بود که نمی پسنديد و نمی پسنديدم. همچنان هوای رفتن. فقط رفتن. ميکشاندم. کشيده ميشدم. با خستگی پا هايم و دلتنگی م که بيشتر رويا يی يم می کرد.
علی مراد فدايی نيا؛ حکايت هيجدهم ارديبهشت بيست و پنج

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

مینیمال غروب

آمدش که ببیندش، گویدش که برویم.
دیدش اما نبودش، رفته بودش.
رفتش.

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

زن و مرد

از فاصله برخواستند
زن از چمدان بیرون آمد و مرد از صندلی جلو
مشت ها سنگ،
زندانبان خون ارغوان زخمها،
زخمهای کش-آمده در لای خرده شیشه های جام شکسته، لابه لای انگشتان

از فاصله برخواستند،
تن به هم بستند
زیر درخت و ساکت هوا
با تکه تکه بغض های آویزان در هوا
بوی گس درخت سنجد
بر لب و بر گلو

مشت ها باز شد
همه یاقوت سرخ، زیر پستان زن
با بوی تند سنجد
زن در چمدان نشست باز ...
مرد در مه هنوز ...



۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

به مثال یک روانی نانجیب
تنها یک بار همآغوشی می خواهم
به هیجان تازگی اش بمیرم و
خالی دیگری پر کنم در مجموعه ی جامهای رنگی
به مستانگی زندگی
پرنده بلند نشده بود
آشیان غنوده، خمار یکجا نشینی اش،
وفادار خانه

پرنده بلند شد
آشیان رها کرده، خمار سکر این بام و آن بام،
پرواز را به معراج رفته
وفادار پرنده

لب ها

لب ها در هجوم اشتیاق من فراری می شوند
لب ها، آن دو لمیده رها
لب ها را می خواهم
لب های کبود از بی نفسی های مستی و شراب
لب های به معجزه خندان، خیره به خالی های تب و تاب و سایه
آن خم بالا، بی هوا یله بر بر گودی پایینی،
بار همه مستی هاست که یک تنه به دوش می کشد
آن دو قوس دقیق، از بالا و از پایین غنوده بر آن خط استوار میانی
که انگار خط بطلانی است بر همه عشوه های به تاراج رفته
خطی قاطع در مرز لوندی و تاریخ، دل نگران بوسه و نفس
لب ها را می خواهم
لب های فراری با آن خط میانی دلبرانه،
گیج و محو از پشت شیشه و این فاصله ی دور

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

نقطه چین های سیاه، به خط، سایه انداز تندی های غروب
مثل این نمنمک فریاد های به نعشه خسته
در این اتاقک خالی و سنگی، قوس به کمر باد شرقی می اندازم
به هر آه سیاه، شلاق شکن عشوه هایش