۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

یکی دو تابستان پیش

همین موقع ها بود. یکی دو تابستان پیش. شاید هم بیشتر. تابستانها حافظه زیاد طلب می کند. خاطرات اشباع می شوند. خیس و چسبناک. افتاده بودیم روی شنها. اول تن به آب نمی داد. از خرچنگ ها واهمه داشت. می گفت همان عقرب هستند. اگر گیرشان بیفتی، ول نمی کنند تا خر سیاه عرعر نکند. کشاندمش وسط رود. گفت نه. دریا بهتر بود. اینجا آب جریان دارد، تند می رود. از زیر پا خالی می شود. گفتم برقص، به تن خیست که لباسها می چسبند، صورتت که از ترس خرچنگ درهم است و گره خورده، انگار وسط کاباره، گرانادا، فلامنگو، عروسی خون. دو دستش را به هم کوبید، خم شد، پا کوبید، دستش را دور کمرم انداخت. پرتم کرد. افتادیم روی شنها. خیس و چسبناک.

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

سی هفته ی پیش


درست سی هفته ی پیش، چمدان ها بسته بود. یک سکوت غریب با بغضی که به خنده می خواست حواس ها را پرت کند. از صبحش خیرات لباس ها و کیف و کفش ها به راه بود - بعد از آن حراج کذایی آخر هفته، که به مستی هر چه کتاب و فیلم و موزیک بود نمی دانم چه طور از کفم رفت. خانه باید خالی می شد. هنوز پر بود اما. یکی دستش به جارو، یکی به کیسه های زباله، یکی به چمدان ها. همه بودند. گربه ها. سی هفته ی پیش بود آخرین بار که بویشان کردم. نگاه بی توجه اما هراسانشان وقت به قفس رفتن. عصر بچه ها آمدند دوباره. با شیرینی و شراب. نخوردیم، ننوشیدیم. آنها را نمی دانم، من اما گلویم بسته بود. ظهرش با سه پسرک همان پیتزایی رفته بودیم که اول بار، هفت سال و نیم پیشش که از ایران آمدم بیرون، با دو پسرک آنجا پیتزا خوردم. نقشه ای نبود که اولین و آخرین بار گره بخورند به هم. اینطور شد اما. اولین و آخرین پیتزای ایتالیا. بز. غروبش هم غروب اونیتا و بار مارینو شد. فراگلینوی محبوب من با پنیر و پروشوتو. و رفقا. من آن طور که خودم را به یاد می آورم، مات و مبهوت بودم. ساکت و با دهان نیمه باز، هاج و واج صورت ها را می بلعیدم. یادم نرودشان. بهانه ی خستگی می آوردم، اما خستگی نبود، یک چیز دیگر بود. ملانکولیک. گنجشکک. میز و دو صندلی رو به دریا. هشت تابستان آن میدان شده بود دفتر خاطرات من. حالا آخرین غروبش بود. همه خسته بودیم. من اما بی تابی هم داشتم. بی تاب آخرین آغوش پسرک در آن تخت بزرگ و خالی. بی تاب آمدن تاکسی صبح زود. بی تاب آن آخرین گرگ و میش آدریاتیک، از لای درخت های چروکیده ی بالکن. بی تاب خداحافظی با همه ی پسرکان و دخترکان. بی تاب خاطراتی که جا می ماندند.  دلم دست کم قرص بود که گنجشکک را دوباره می دیدم. گفتم که می خواهم تنها راه کوردارولی تا فرودگاه را بروم. گفتم که می خواهم خداحافظی توی آن سالن کوچک فرودگاه نباشد. آنجا که بوی قهوه از تهش بلند است همیشه، از پشت نوار سیاه و دیوار شیشه ای. رضایت نداند. سه پسرک راهی شدند. چشم ها تر بود از پشت دیوار شیشه ای. سی هفته ی پیش. 

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

بهارخواب

سیاه را هم درید و آمد. 
خواب هم دیگر نمی بیند. وقتش نیست. بند شلوار را سفت کرد، همانقدر که از پا نیفتاد و قولنجی شکاند و رفت سراغ تخت بعدی. در بهارخواب همه ترمه به تن، لاپایی ماه و مه می کشیدند. خموش و مغموم و سرخ، لوندی به سایه ها می فروختند و انتظار.
در بهار خواب دخترک مات و مبهوت، نیمه لخت، نیمه دریده، نیمه آمده، با پاهای باز و هاج و واج. سر رواقی می نشیند. چشمش که به تخت همسایه ها می افتد، خودش را می بیند. لای ملافه های خسته از تقلا. او هم قولنج می شکاند. بازدمی می ترکاند. مردش به فتوح همسایه. 
دخترک هاج  و واج به بهارخواب، می رود که جامه عوض کند. همسایه شود. خواب می بیند که مرد شده است.

وسواس

روز اول قاعدگی بود. عصبی و داغ. به وسواسی پیراهن سفید و جوراب نازک سفید به تن کرد. به قصد لکه های قرمز. پالتوی سفیدی هم.