۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

غول آهنی

این خاکستری سیاه،
پنجه در پنجه ی آفتاب و غول آهنی، تن خسته ی برف های از انجماد نالان را در هم، در دمی، می شکند
دریا به نیمی و آسمان به نیمی ...

من سوار این غول آهنی، از غریبه ها غریبترم
انگار خیشی به گاوی بسته، کف به لب، رودخانه نهر می کنم میانه ی دریا، در این لخته های برف کثیف

از آدم ها هم که حرفی نزنیم، از سفید های کله مربعی و زردهای رخ به تقارن ماه، گرد و سیاه های چهارشانه،
غربت من باز به جاست

رودخانه ها کش می آیند وسط دریای خاکستری، لبه به لبه ی غروب و نارنجی هایش ...



یک ملودی نرم،
در یک حضور رخوت زا

به هر رقص نوا،
مرا به فریبی
به پشت در میخواند
می خواباند

نرم و سنگین
آغوش به آغوش،
شکسته می شویم
در تک خمیده های علف های لغزان
در باد و ملودی
یک ملودی گرم



مثل ته سیگارهای یک پوک تلخ
خیس در باران
بوی نای و بوی ناس
جرقه ی سرخ آخر را
در نفس تو می زنم
و بعد
فقط خاکستر
این هم از آن کمپلکس های تن دادن به روزانه های فیسبوک است ... حال و وقت جواب دادن به همه را که نداری، رو در وایستی هم که داری، پس گه گیج چه کردن، سپاس میگویی به آنها که هیچ وقع ننهادند

حالا که نیستم،

حالا که نیستم،

نیست روزمره های حضور من

که تابش را ببرد در همیشگی من


عوضش، حالا که نیستم من،

حالا که دورم از آن روزمره های کسلش،

دلم بیتاب دردهای مزمن و حواسهای جامانده میان

نغمه و بازی و ملوس های گربه است.


می خواهم که باشد تا به نوشی، غرق آن

گودی های روی-گردان از منش شوم


تا به دستی، به نوازشی، به خلا باورهای خلسه خیزش پرتاب شود،

پرتابم کند.


تا به بوسه ای طولانی

راهی سفر و معجزه شویم

خیرپیش آه و واه نقره ی بلوط.


حالا که نیستم،

تنها

آهی به حسرت بودن های پر رنگش

دق الباب حضور مجازش می کنم

پر تمنا ...