۱۳۹۲ تیر ۲۸, جمعه

یکی دو تابستان پیش

همین موقع ها بود. یکی دو تابستان پیش. شاید هم بیشتر. تابستانها حافظه زیاد طلب می کند. خاطرات اشباع می شوند. خیس و چسبناک. افتاده بودیم روی شنها. اول تن به آب نمی داد. از خرچنگ ها واهمه داشت. می گفت همان عقرب هستند. اگر گیرشان بیفتی، ول نمی کنند تا خر سیاه عرعر نکند. کشاندمش وسط رود. گفت نه. دریا بهتر بود. اینجا آب جریان دارد، تند می رود. از زیر پا خالی می شود. گفتم برقص، به تن خیست که لباسها می چسبند، صورتت که از ترس خرچنگ درهم است و گره خورده، انگار وسط کاباره، گرانادا، فلامنگو، عروسی خون. دو دستش را به هم کوبید، خم شد، پا کوبید، دستش را دور کمرم انداخت. پرتم کرد. افتادیم روی شنها. خیس و چسبناک.

۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

سی هفته ی پیش


درست سی هفته ی پیش، چمدان ها بسته بود. یک سکوت غریب با بغضی که به خنده می خواست حواس ها را پرت کند. از صبحش خیرات لباس ها و کیف و کفش ها به راه بود - بعد از آن حراج کذایی آخر هفته، که به مستی هر چه کتاب و فیلم و موزیک بود نمی دانم چه طور از کفم رفت. خانه باید خالی می شد. هنوز پر بود اما. یکی دستش به جارو، یکی به کیسه های زباله، یکی به چمدان ها. همه بودند. گربه ها. سی هفته ی پیش بود آخرین بار که بویشان کردم. نگاه بی توجه اما هراسانشان وقت به قفس رفتن. عصر بچه ها آمدند دوباره. با شیرینی و شراب. نخوردیم، ننوشیدیم. آنها را نمی دانم، من اما گلویم بسته بود. ظهرش با سه پسرک همان پیتزایی رفته بودیم که اول بار، هفت سال و نیم پیشش که از ایران آمدم بیرون، با دو پسرک آنجا پیتزا خوردم. نقشه ای نبود که اولین و آخرین بار گره بخورند به هم. اینطور شد اما. اولین و آخرین پیتزای ایتالیا. بز. غروبش هم غروب اونیتا و بار مارینو شد. فراگلینوی محبوب من با پنیر و پروشوتو. و رفقا. من آن طور که خودم را به یاد می آورم، مات و مبهوت بودم. ساکت و با دهان نیمه باز، هاج و واج صورت ها را می بلعیدم. یادم نرودشان. بهانه ی خستگی می آوردم، اما خستگی نبود، یک چیز دیگر بود. ملانکولیک. گنجشکک. میز و دو صندلی رو به دریا. هشت تابستان آن میدان شده بود دفتر خاطرات من. حالا آخرین غروبش بود. همه خسته بودیم. من اما بی تابی هم داشتم. بی تاب آخرین آغوش پسرک در آن تخت بزرگ و خالی. بی تاب آمدن تاکسی صبح زود. بی تاب آن آخرین گرگ و میش آدریاتیک، از لای درخت های چروکیده ی بالکن. بی تاب خداحافظی با همه ی پسرکان و دخترکان. بی تاب خاطراتی که جا می ماندند.  دلم دست کم قرص بود که گنجشکک را دوباره می دیدم. گفتم که می خواهم تنها راه کوردارولی تا فرودگاه را بروم. گفتم که می خواهم خداحافظی توی آن سالن کوچک فرودگاه نباشد. آنجا که بوی قهوه از تهش بلند است همیشه، از پشت نوار سیاه و دیوار شیشه ای. رضایت نداند. سه پسرک راهی شدند. چشم ها تر بود از پشت دیوار شیشه ای. سی هفته ی پیش. 

۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

بهارخواب

سیاه را هم درید و آمد. 
خواب هم دیگر نمی بیند. وقتش نیست. بند شلوار را سفت کرد، همانقدر که از پا نیفتاد و قولنجی شکاند و رفت سراغ تخت بعدی. در بهارخواب همه ترمه به تن، لاپایی ماه و مه می کشیدند. خموش و مغموم و سرخ، لوندی به سایه ها می فروختند و انتظار.
در بهار خواب دخترک مات و مبهوت، نیمه لخت، نیمه دریده، نیمه آمده، با پاهای باز و هاج و واج. سر رواقی می نشیند. چشمش که به تخت همسایه ها می افتد، خودش را می بیند. لای ملافه های خسته از تقلا. او هم قولنج می شکاند. بازدمی می ترکاند. مردش به فتوح همسایه. 
دخترک هاج  و واج به بهارخواب، می رود که جامه عوض کند. همسایه شود. خواب می بیند که مرد شده است.

وسواس

روز اول قاعدگی بود. عصبی و داغ. به وسواسی پیراهن سفید و جوراب نازک سفید به تن کرد. به قصد لکه های قرمز. پالتوی سفیدی هم.  

۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

چهارم*

اضطراب چهارم دیدار بود. وقتی از زندگی به دریا افتادم.
حالا به نخی آویزان، سایه های سوخته و تار مرا عبور می کنند. با چشمانی قیقاج ندیدن، معطل ردپاهای شنی. باورم به هیچ است. وقتی پایانش مرد و انگشت. اولش همه سرگیجه و دل. حالا متورم و پریشان، نقاب ها را خاک می کند و من همراهش بیل می زنم به تکه های مرده. از ترس پوسیده، کبود. آسمان، کویرش اریب می رسد به خاکسترهای شب دیدار. به لرزه های هیکلش بر پوست نمور من. انگار ماه که در افق بر دریا می لرزید. همانجا که از زندگی به دریا افتادم. در عمیق خود غرق. آب در ریه ها می سوخت و نور آهسته مرگ. رودخانه ها به دریا خون شدند و جمجمه، قایق من. به ماسه های کویری خوابیدم.

* اضطراب ترتیب ندارد

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

ششم*


اضطراب ششم یک موجود خیالی بود. نویسنده اش جایی نزدیک برکه ها. لای نیلوفرها. زیبا. وحشی. کشنده. از اورشلیم و خاک، به رقص، همه ی راه را تا به اینجا خط انداخته بود به خون. خورشید می زایید و می سوخت. تنش به هواری خیره ی سوزنک های کاج. سبز و تیز. رقصان. گردن می زد و چرخی و شیدا بود. گردن می زد و چرخی و آواز بود. گردن می زد و چرخی و بوی کاغذ. گردن می زد و چرخی و انا الحق. گردن می زد و چرخی و مرده من. به سینه زدن های مراسم تشییع جنازه می ماند، آنوقت که لای لزج نیلوفرها و گردن و چرخ غرق شدم. نور سوخت و دستهایم ماند. بی تاب. رقصان. خیال، لبخند داشت و یک سیگار. کاغذ ها بوی مرموز یک مردار. کنار برکه.


- بازوهایم ماند و حنجره ام را آویزان از سه تیغ نار کشتم.
آنوقت که مثل جرقه های تند، درون دلم آهنگ ها مردند. صدایی ندارم. آواها را به اره های بزرگ از بیخ بریده ام. سر پیداشان قرمز و لزج له له می زنند برای دمی صدا. نوشتم که نمی آید. نمی آیم.

- بست تولدی نو نشستم به پیله.
خفه، دستم به چاقو رفت که پیله را بدرم. پوستم پاره شد. پروانه ها، معذب از آبی شبتاب ها که دوره چسبیده بودند به رگ های من، بال بال می شکستند. از سرخی به نور خون می مکیدند کرم ها و من به قهقهه از رهایی گلو. اشکم رها تر.

- لای ترک لب ها دنبال تکه های آینه می گشت.
به دو دست لب ها را به هم فشرد. لب های او. لب های خودش. کبودشان. این آخرها فکرش به آیین ماهی گیری می رود. برود دریا. آبستن کند. بزاید. آینه مات سرما. لب ها فقط یخ بود که کبود بود. قلاب انداخت، شکستند. خون هم نیامد که بخار آینه را گرم کند. یک-تکه، گوشت ها تن ریخت. از گوشه های لب ها. خرده های تیز به تنش. دلش. نغمه ها به کش و قوس زیر فریاد. بهتر که قلاب به حنجره. آویزان از ناف آسمان. همین حالاست که تنم اژدهایی شود. به بنفشی سردی آن لب ها. به سرخی تکه های آویزان گوشت لا به لای اینه.


* اضطراب ترتیب ندارد

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

تحویل سال

در آن لحظه ی بنگ، که افسانه صدا بود و نرمی عرق،
از زخم برخواسته بود.
پای چوبی به عزا،
به قربانی،
به آتش.

پا لنگ و پیشانی لاجورد،
با چشمانی پوک،
دو دستش لنگر بر آن شکم که بر آمده از شب شراب.
به انتظار یل و اژدها

به خیز
به جاده
از لبه
ترس
از خیس
به لبش خاطره معلق

آن گوشه ترها
خیل همسایه ها
که در گورها
دسته جمعی
به تمرین مردن رقصان

به بزمی
به میانه
کمر به تاب نالان
با دهان هایی پوک، خاک می بلعیدند
بوی نان و بوی شراب

آسمان ستاره می زایید و به بمبی به آنی به انفجار
دود و قهقهه

استخوان های سبز در گور
زیر دندان همسایه ها
سایه می شدند
به چارقد آتشدان بست نشسته

هوس جاکش های قدیم
یاد ایام آن معصومیت ها که هنوز دو پا داشت
اگر شکسته، لک لک

در آن لحظه ی بنگ،
خیال اثیر بود و
نان، بوی تنش


۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

خداحافظ دلقک خون آشام

کلنل،

ببخش که این بار تکنولوژی، رسانه، دنیا و مردمش تن به خواسته هایت نداد تا آراسته و پیراسته، به قبای سبز، لمیده کنار دلبرکان مو طلایی و پرکلاغی، به خیمه نشینی و خطابه سردهی. متاسفم که آنهمه ظرافت و وسواس همیشگی ات جلوی دوربین، اینبار به عق نشست و پوسته درید. اینطور از ته سوراخی بیرونت کشیدند و دوربین ها اینبار دلقکت را، جوکرت را ثبت کردند. که چقدر مرا یاد آن مضحک زامبی خون آشام در فیلم "دلقک" پاتریک بویوین می اندازد. متاسفم که کشتن هایت به کشتن تو ختم شد. متاسفم که چنین به خون افتادی، اما قرمزی اش بیشتر سرخاب هزل و هجو لب و لوچه های دلقکان است که الحق تو بودی.

می دانی اما کلنل، این قرمزی هرچه که باشد، خون است। داغ است، تیز است، می برد. خیره، به تهوع می اندازد. به لرزه. می دانی، این زهر خنده که می شنوی از خیابان ها، از دلقک توست که به پاست. وگرنه تماشای این چهره ی لخت و زخمی دلقکت، جرات سنگ می خواهد. این قهقهه دیر یا زود، پس کشیده خواهد شد، وارونه خواهد شد به هقهقه که چرا مرگ خوک، می شود مرگ دلقک، میشود پایان درد یک ملت؟ اصلا چرا سور سقوط دیکتاتور، از کرنای اسلحه ها بلند می شود؟ اصلا آن اسلحه ها از کجا آمد در دستان مردمی که داغی اسلحه خونینشان کرده بود و حالا انگار آنقدر رفیقشان شده است که لمس ماشه اش شادی می پاشد در وجودشان. مگر چهل سال پیش تو چه کردی؟ این تکرار "گفتا که کرا کشتی تا کشته شدی زار" چقدر آزاردهنده است ...







معمر قذافی، عکس از فلیب دزماسز، AFP




"دلقک"، ساخته ی پاتریک بویوین، ۲۰۰۸

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

پرتم که کرد

پرتم که کرد، لبه ی کوه، لبه ی تیزی سنگ چین، لبه ی گل های یله به دیواره ی کوه، این طرف، جاده و آن طرف، دره ی سبز، سیاه، طولانی. دراز به دراز، یک پا قلاب نرده های فولادی و دست رهای شیب سیاه، یک نیمه تن تسخیر جاده. خیره ی سیاهی ام، دیگر به کلمات فکر نمی کنم. شب است. همه جا بوی ارگاسم سایه ها می آید. مرغ شب هم حتی نشئه ی عشق بازیشان عوعو می زند شش و هشت. به زهرخنده های رکیکی انگار، از پشت زمختی های این هوای کلفت، سر می کشد به همخوابگی ها. فانوس به دست از چشمک ستاره ها. ستاره ها. این نور کژ و سالخورده. به جنون می افتم. به ستاره ها. مرگشان، که نیستند، که زیبایند، که زیبایی همین نور متلاشی از مرگ است. نور مرده. نور از عدم. دیوانه گی. فریاد. دریا هم می آید. شن ها زیر آرواره، جمع ستاره هایند که از طاقی آسمان به حرص زیر دندان می کشم. می درم. به جنون. از مرگ این همه زیبا. زیبای این همه مرده. زیر سایه ی این همه ستاره ی مرده، این حجم نور معلق، من هم می آیم.

دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
آواز این است که در آن سیاهی مثل چسبی، باد و زوزه و نفس و مرغ شب و سایه و ستاره را کنار هم بند می کند.
کز زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

چشم می بندم. مشعلی از چهره برافروخته بود یعنی چه؟
از دور اما دو بیتی های بلوز در افق. روی عرشه. به استیلای درد و مستی. آهنگی صامت در این حوالی می لنگد. مکث های تناور. تکه تکه هایم جاری اند از شاخه ها و تکه سنگ ها و ستاره. به خیزران ها که درد نایشان می شود. خیزران ها که سر بریده اند. زیر آب به سماع. نفس به نی به گلوی بریده به آواز.
کم کم دلم میان صخره ها گم می شود. به اسارت کولی های یاغی ولاک پشت های کف دریا. می مانم و بیدل های هامون.

تن آواره - چهار - چَرای شبانه

به گنجشکک آواره ی دیوانه


نشسته بود و خارها را یکی یکی می کند। در این چَرای شبانه ی آخری، غافلگیر بته بته سنجاقک های برق-گرفته شده بود که کف بهارخواب، مفلوج و تیز شمشیر راست کرده بودند. چی چی لاس ها همه خار انگار ... خارها را یکی یکی می کند. از تن مرده ای که زیر دستش خوابیده بود. زغال های تیز، برای همیشه می ماندند زیر پوستش. تورم خیسی. توهم نور، کورسوی دولنگی های منتظر. از بالای پله ها هیچ نمی توانست به عقب برگردد. بخار داغ و غلیظ راه پله و راه نفسش را گرفته بود. آرزو می کرد پستان هایش آویزان و دراز بودند. می گرفتشان می کشیدشان آنقدر که به دور گردنش برسند. گره می زد. حلق آویز می شد. آنوقت می گفتند زنی که خود را با پستان هایش حلق آویز کرد. دو پستان درشت سخت ...
مستانه ام؛ مستانه ام؛ از طوق الست پروانه ام ...
عق می زد و الکل و عرق از رگ های صورتی اش بیرون می ریخت. تازه از آب-رنگی ها برگشته بود. چهار پنج ساله. انگار میدان باغ ملی بود. فواره های رنگی ودویدن های به سرگیجه دور حوض. سرگیجه و بوی تند نشئگی. ماه یک طرف بالای سر و ستاره ها کناره ی دیگر. شب، ملک مقرب، سیاهی انداخته بود در میانه. لب به لب آبی چسبانده. آب به جذبه ی ماه. شنها انگار فوج حشره که ازلای انگشتان پا تا ته حلق می خزیدند. گرم. زنده. بگویند هستی، هستیم. راهکش عصب هایش. شوری، جای خارها را می مکید. داغ. تند. هستیم. هستی.
دوباره انگار آویزان از دو ساق. به سفیدی رانها باد میپیچید. به چَرای شبانه در گورستان ...
مثل غریبه ها، غربتی. افسون شده. وسط غروب تنها به نیایش زار می زد. خودش را انداخت و پهن شد. زن شد. نفس کشید و طوفان شد. از حلقوم خفه، با مکث و سکسکه تاب می انداخت در زجه ها. شاید به هوای آزادی شنیده شود. آوازش. در سایه بازی دست ها خفه شد. به تنش رعشه افتاد. سینه اش برآمد. به بهارخواب برگشت و به قهقهه ای کلاه برداشت و تعظیمی کرد به تن مرده ... سنجاقکی و چَرایی دیگر.

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

از تخیل

نکته ی شگفت آور اینکه تخیل من تنها هنگامی به نحوی مطلوب برانگیخته می شود که خود در وضعی نامطلوب باشم و برعکس، هنگامی که همه در پیرامونم شاد و خندان اند، شور و شادی کمتری دارد. ذهن نابسامانم نمی تواند به اسارت چیزها درآید. نمی تواند آنها را بیاراید و زیباتر کند. می خواهد خود بیافریند. اشیاء واقعی در نهایت امر، همانگونه که هستند در آن نقش می بندند. ذهن من تنها می تواند اشیاء خیالی را بیاراید. اگر بخواهم تصویر بهار را بکشم، باید در زمستان باشم. اگر بخواهم چشم اندازی زیبا را توصیف کنم، باید در میان دیوارها محصور باشم، و صد بار گفته ام که اگر مرا در باستیل زندانی کنند، در آنجا آزادی را به تصویر در خواهم آورد.
اعترافات؛ دفتر چهارم - ژان ژاک روسو - ترجمه ی مهستی بحرینی - انتشارات نیلوفر ۱۳۸۵.

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

از کندی اندیشه - یک

"دو چیز که تقریبا یک جا جمع نمی شوند در وجود من به هم پیوند یافته اند و نمی توانم بفهمم که این امر چگونه امکان پذیر شده است: مزاجی بسیار آتشین، هیجاناتی شدید و پرشور، و اندیشه هایی که به کندی زاده می شوند. مبهم و پیچیده اند و هرگز آشکار نمی شوند مگر وقتی که کار از کار گذشته باشد. گویی قلب و روحم به یک فرد تعلق ندارند. احساسات به سرعت برق روحم را سرشار می کند اما به جای آنکه روشنم سازد، خیره و مجذوبم می کند. همه چیز را احساس می کنم و هیچ چیز نمی بینم. آتشین خویم اما گیج و منگم. باید خونسرد باشم تا بتوانم بیندیشم. آنچه مایه ی شگفتی است این است که به این حال از ظرافتی نسبتا قطعی و بی گفتگو، از زیرکی و حتی نکته سنجی و باریک بینی بهره مندم به شرطی که به من فرصت دهند: به فراغ بال بدیهه هایی فوق العاده می گویم اما هرگز نتوانسته ام به موقع کاری کنم یا سخنی بگویم که ارزشی داشته باشد. گمان می کنم که بتوانم گفتگوی بسیار جالب توجهی را به مکاتبه انجام دهم، مانند اسپانیایی ها که شنیده ام به مکاتبه به بازی شطرنج می پردازند. هنگامی که پاسخ نیشدار یکی از دوک های ساووا را خواندم که از راه رفته برگشته بود تا فریاد بزند: "ای فروشنده ی پاریسی، توی حلقت"، به خود گفتم: "من هم مثل این آقای دوکم!"
این کندی اندیشه که با سرعت و حدت همراه است منحصر به زمانی نیست که در حال گفتگو هستم حتی در تنهایی هم، هنگامی که کار می کنم، بدان دچارم. اندیشه هایم چنان به دشواری در ذهنم نظم می پذیرد که باورنکردنی است: پنهانی به جریان می افتد، به تلاطم در می آید تا منقلبم کند، تهییجم کند، لرزه به جانم بیفکند و در میان این همه هیجان، هیچ چیز را به روشنی نمی بینم، نمی توانم کلمه ای بنویسم، باید منتظر بمانم. به تدریج این جنب و جوش پر دامنه فروکش می کند، آشفتگی به نظم و ترتیب بدل می شود، هر چیزی به جای خود می نشیند، اما به کندی و پس از یک نا آرامی مبهم و طولانی. آیا گاهی در ایتالیا به تماشای اپرا رفته اید؟ به هنگام تغییر صحنه در این تئاترهای بزرگ آشفتگی ناخوشایندی حکمفرماست که مدتی نسبتا طولانی ادامه می یابد. همه دکورها درهم می ریزد. در هر سو کش و واکشی دیده می شود که ناراحت کننده است، پنداری همه چیز زیر و رو خواهد شد: با این همه، رفته رفته نظم و ترتیب برقرار می شود، هیچ چیز کم نیست، و از اینکه می بینی نمایشی دلفریب جانشین این درهم ریختگی و آشوب طولانی شده است، سخت به شگفت می آیی. این فعل و انفعال کم و بیش همان است که هرگاه می خواهم بنویسم، در مغزم رخ می دهد. اگر می توانستم نخست منتظر بمانم، سپس چیزهایی را که در ذهنم نقش بسته است به همان زیبایی بازگو کنم، کمتر نویسنده ای می توانست به پای من برسد.
دشواری بی نهایتی که در نوشتن دارم از این امر ناشی می شود. دست نوشته های خط خورده، بدخط، درهم و برهم و ناخوانایم گواهی می دهند که به بهای چه رنجی برایم تمام شده اند. در میان آنها حتی یک دست نوشته هم نیست که مجبور نشده باشم پیش از دادن به چاپ چهار پنج بار بازنویسی اش کنم. هرگز نتوانسته ام قلم به دست، در پشت میز و با صفحه ی کاغذی در برابرم چیزی بنویسم: در حین گردش، در میان صخره ها و جنگل ها، و شب هنگام، در بسترم و در خلال بی خوابی هاست که در ذهنم به نوشتن می پردازم. می توان تصور کرد که این کار با چه کندی صورت می گیرد، به خصوص وقتی که کسی مطلقا از حافظه ی شفاهی بی بهره است و در عمرش نتوانسته است بیش از شش بیت شعر را از بر کند. برخی از جملات طولانی ام را پنج شش شب در مغزم زیر و رو کرده ام تا سرانجام آن را روی کاغذ بیاورم. از اینجا می توان دریافت که چرا در آثاری که نیازمند کار و کوشش اند موفقیت بیشتری دارم تا آنهایی که مانند نامه پدید آورندنشان مستلزم نوعی سهل انگاری است چون هرگز نتوانسته ام به شیوه ی بیان این نوع ادبی دست یابم و پرداختن بدان برایم زجرآور است. به هیچ روی نمیتوانم نامه ای، حتی درباره ی بی اهمیت ترین موضوعات، بنویسم که برایم به بهای ساعت ها خستگی تمام نشود. یا اینکه اگر بخواهم آنچه را به ذهنم می رسد یک روند بنویسم، نه میتوانم آن را به درستی آغاز کنم و نه به پایان برم. نامه ام لفاظی طولانی و مغشوشی است و هر که آن را بخواند به دشواری به مقصودم پی می برد."

اعترافات؛ دفتر سوم - ژان ژاک روسو - ترجمه ی مهستی بحرینی - انتشارات نیلوفر ۱۳۸۵.

تن آواره - سه

نشسته بود و تسبیح دانه می کرد. چشم از خودش می دزدید که چند وقتی بود بد پیله ی این کرم که میتنیدش از غباری به تخم نشسته و مبهم، وصل آبله های ماه و سال شده بود. جرات نگاهش به تیزی سردی بریده بود. آن کشاله های مهتابی، آن آه مخمور، دیری بود مرمرشان ساییده و شکسته بود. خط خطی های یقری افتاده بودند جای انحناهای اغواکننده. خمیدگی ها و قوس ها قوز بالا آورده بود. عجوزه در راه بود انگار. صدای زنگوله های پایش خوابش را بریده بود. هرشب می دید که تنانه های گمشده، پیچیده در چادر سیاه، به ناله ی هوس که نه، ناله ی درد که از کف پا بلند می شد نه میان پا، کشان کشان از تپه بالا می رفت؛ دعا به دیر می برد سالک بی تن. پر سالک و جذام گرفته. سراب متروک بود و بخار غلیظ. دود بی دودمان. خواب که می رفت، بغض دست به یقه اش انداخته بود و بادشکم می ترکاند در صورتش. انگار همین حالا از هبوط آمده، گیج بدمستی های این بغض لعنتی بود. دانه ای دیگر و نخ تسبیح به آخر رسید. دراز کشید و دست برد. هنوز اما تنش خیس بود. خودش را کشید به لبه و پایین را به نگاه اندازه گرفت. مسافت طولانی بود تا برسد. نمی دانست چرا دل نگران مسافت است. شاید نمی خواست که بمیرد. شاید نمی خواست که دل به امید ببندد. در آن حال درازکش، چشم از مسافت که می کشید به تنش می افتاد که به دلشوره ی هراسش به غارتش می برد. نخ کشید و دیدن را ناسور زخمش به سیاهی آورد. حالا خیسی و مرغان دریایی. شنیدنشان تداعی بزم دلقکان. او در میانه بر لبه، زیر خم عجوزه، دلقکان به قهقهه. دست برد. تنش، تنها، سفارش جان می داد. شکمش برآمد و نخ تسبیح پاره شد. دانه ها میان قهقهه ضرب گرفتند روی تپه و مسافت طولانی. از میان پاها. چشم باز کرد و دورتر عجوزه بود که از منقار مرغان دریایی آواز شده بود در افق. تسبیح را به دست گرفت.

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

از فاصله ها

و پوستم چه بیگانه نشسته است در این فاصله.
به اره های سرب عربده میسرد، به گوشه های تیز
به شفای سپیده زبان می کشد و
می چکد قطره قطره به بوی آز کویر

پیچیده به بوی ملافه، از شقیقه به بینی، مار می خزی
تب می زنی،
از دور، از دیر،
با سپند خوابیده در نی نی مرمرینت.

تن همه آهستگی، که نمی تپد به سرانگشت، می ضربد به چشم و گوش
به حسرت

فاصله ها می خلدم به سیم های خاردار
تکه های زبان آویزان به هوای داغ
زخمی آه سیاه به نواله ام می نشینی.
به بلعیدنت آغوش می شوم.
حنجره پریشان و
فریادها گمشده،
اسیر جنی سنگچین کوه و کویر.

می کشد بالا به هیمه هیاهوی جان.
کاناز می شوی.
می رویم من.
بوی خرما، گس و سبز، شکوفه می شود به دیوار و ابریشم.
پوستم به حسرت بو می کشد به خیال سگ هار.
وحشی می نشانی ام.


۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

خواب از دریا

بعد از ظهر ترک خورده
گرما ملس و خیس، آویزان رگهایم
دریا را به خواب می کشانم
به اتاق
دریا درد و خشم
سینه چاک پرستوی مهاجر، به خون از غلای سایه
به ناوک و بادبان و شلیک ها

دلتنگی ماهی ها، باله هایم می شوند تا بلغزم
زیر پوست ورم کرده ی آب
تب آمده از هذیان بی رمق پرستوها

بازوی سفید، تفت خستگی
چنگ می برم بر گلو
شیهه می کشم
چموش اسب به طوق خیسی
بخار می شود
بسط پوست کبود اتاق و دریا

به مختصات خزه ها و صخره ها،
سنگ چین دور تختخواب
حایلی از آینه
نمای جغرافیا

چموشی خوسبیده، به انتظار خواب می بینم
به آینه، به عبور
به بر نشیند، به دست آید
دست که می برم که بگیرمش، آهش را،
دست نرم و نرم سفت و سفت پا می شود
تنانه به اغوا به شلیک به رود می کشد

خواب، اتاق و دریا، رود
پرستو، به نغمه
حوالی بادبان ها

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

تن آواره - دو


دخترک زرد راست مقابلم. شنها در دهانم. لای موها و مژه ها. پیچ در پیچ روده و شش ها. لای ریش زخم های رحم که یک بند خونابه ی لخته از صبح تف می کند بیرون. شن های بودار. شنهای تو در تو. کف دستم گس از شوری. هرچه می تکانم باز خاکسترشان هست که بماند. خاک سوخته انگار، خاک مرده. این گرد نرم و لعنتی شان اختاپوس تنت می شوند. پوستت می شوند. می لیسم. شور. رنگ نمی بازند اما. دخترک زرد با بی هوایی دست ها و صورت و نگاه تظاهر می کند که ندیده. نشنیده. آواز چوپان را می گویم. صورتم را می گویم. شنها را. چوپان گله را رها کرده بود چند شب پیش. ماه پیش. سال پیش. خیره ی نغمه ای راه کشیده و رفته بود زیر نور ماه. نغمه زرد است. ماه کامل. دریا هم انگشت به تن شن ها و ماسه ها می کشد و به تاب می اندازدشان. قلقلک. از قهقهه به هر طرف پخش می شوند. روی تن من. توی دهنم. اتوبوس زیر آفتاب سینه کش این شیب به له له افتاده. شن ها دوباره جمع می شوند. می تکانمشان. هر بار مضطرب تر به دستم به کف دستم به بازوهایم به ساق پایم نگاه می کنم و از تغییر رنگشان وحشتم می گیرد. خاکی تر. خاکستری تر. به رنگ مرده می زنم. می لیسم. نه. انگار به هوای بزاق راحت تر به پوست می نشینند. زبانم را پس می کشم. می خواهم که پس بکشم. می بینم همه اش درد است. گیر است. نگاه می اندازم می بینم از اتوبوس بیرون افتاده ام. کف جاده. سینه کش آسفالت. دهانم باز، زبانم تا انتهای ندیده ی جاده کش آمده. به چهار میخ گیرش داده بودند به لبه ها. یکی دو نفر با غلتک راست زبانم از شیب می رفتند بالا که صافش کنند. این طرف هم چند نفری با ماشین چمن زنی به جان پرزهای زبانم افتاده بودند. هرس می کردند. درد دیگر نبود. زبانم جا ماند کف جاده و خودم دوباره سوار شدم. دخترک زرد روبرویم نشست. این بار چشم نمی دزدد. راست زل زده. پلک هم نمی زند. هیچ وقت نفهمیدم زنده است یا نه. راست نگاهش را می گیری می رسی به دانه ای شن درشت گوشه ی چشمم. دست و پا می زند که بلغزد تو. به پلک زدن می افتم. اشک. اما او هنوز پلک نزده. خیره. زنده است یا مرده؟ پی نگاهش با دانه ی شن از مردمک می گذرد. خار چشم. اشک امان نمی دهد. و او پلک هم نمی زند. تقریبا مطمئن میشوم که مرده. مثل دست و پا و تن من که زیر شن ها رنگشان مرده. حالا اما صدای آواز می آید. آوازش. زرد. هنوز پلک نزده. زبان دارد اما. خیره و سرد. چوپان هم می آید. زیر ماه کامل. همچنان پلک زنان و خیس از اتوبوس می پرم بیرون. درازکش کف جاده زبانم را در آغوش می گیرم. اما نه به دست می آید نه به دهان. بی چشم و زبان گز می کنم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

در کس لیسی لذتی است که در هزار آغوش تنانه نیست. عاقلان دانند.

تن آواره - یک

و تنم آواره است. من همان دیروزم. با همان شلوار و سه جلدی. فقط دست به شکم مانده با دل پیچه و تهوع. هر روز زمین را می کنند. خط های مترو را هر روز یک دور می چرخانند. نقشه عوض می شود. گم می شوم. از سبز به آبی به قرمز به بنفش. زبانم کش می آید. زیر چرخ مترو. گم شده ام. تنم آواره است. زبانم کنده. دستش را می گیرم می برندمش مطب دکتر. تخم کبوتر می دهد که زبانش باز شود. می گویم نکند بیشتر عاشقش کند؟ نکند خفه اش کند از تو؟ می گویم دست کم کفتر چاهی بده. برود ته. برود سیاه. برود عمیق. از پا آویزان شود. شاید صدایش بریزد بیرون. شاید نعره ی موسی کو تقی بلند شود. و دوباره می زنم بیرون. این تهوع لعنتی. چند ایستگاه جلوتر آمده ام. داغ است. گرم است. شرجی است. بخار می شود. باید همه را برگردم. عرق کش می شوم. کش می آید. زبانم هنوز لای چرخ ها گیر کرده. دیرم است. به قرار نمی رسم. هر روز در مرز امروز و فردا در تعلیق شب قرار داشتیم. حالا چند ایستگاه اشتباهی رفته ام. قطار متوقف شده. خون کش آمده. زنی سینه زنان روی ریل نشسته. یک سینه را بیرون انداخته که شیر می چکد از آن. جیغ میکند سینه ی دیگرش را که قطار در جهنم است. خط ها را می خواهد خودش بکند. زبان ها را بکشد بیرون. رنگ کند. بار بزند. جفت کلمه ها کند. زن گنده می شود. هیولا. سینه زنان زبان خودش را می کشد بیرون. دراز و دراز تر. قرمز و خون. شلاق می کشد به تن قطار. پنجره به پنجره چرخ به چرخ خردش می کند. قطار نیمه جان را قورت می دهد. پسرک خاموش زبانش را گره ی پروانه روی شانه ی دخترک سفید پوش گذاشته. تخم کبوتر می چکد از پرزهای زبانش لای کلمه ها. آنقدر عرق کرده ام که چشمانم محو دنیا محو. زانو می زنم و سینه خیز چند ایستگاه اشتباهی را بر می گردم. از تونل. از میان بر راه قطار. چسبیده به ریل. مثل یک حلزون. هنوز پیستول را در دهانم دارم. از مطب دکتر تا حال همچنان در دهانم مانده. فراموشش کرده بودم. نکند تهوع از مزه ی آهن پیستول باشد؟ می آورمش بیرون. غلاف لاکم می کنم و سینه خیز ادامه می دهم. در نمور زمین و بوی شاش و عقرب. این تهوع لعنتی. سینه خیز عجب فشاری به شکمم می آورد. پایین و بالا. نکند دل پیچه و تهوع همه اش از تخم حلزون دیگری باشد که شب انداخته درون من؟ یا عقربی تخمی انداخته؟ دارد بزرگ می شود. بچه می شود. آدم می شود. از تونل می زنم بیرون. دنبال جای امنی برای وضع حمل می گردم. پیستول را چه کنم؟ مزه ی آهن. بین خط آبی و قرمز روی کف زمین شیار کشیده اند. فکر میکنم اینجا. اما دلم از مرز بیزار است. یادم می آید که هنوز بر نگشته ام به ایستگاه اصلی. تخم کبوترها اثر کرده انگار. از پا آویزان است. ته شیار. دخترک سفید پوش را هم گم کرده ام. فقط آن دختر زرد را می بینم که به تهوع می اندازتم هر بار. همه جا هاست با یک ساز دهانی. شیار را می پرم. قطار جدیدی راه انداخته اند. سوارش می شوم. تنم آواره است. دل پیچه و تهوع هم هست.

۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

حادثه در دریا

در تلاطمم. خوابیده ی موج، آه بر بساط سبز و آبی آن انتها غسل می کنم. غلیظ آب که به تن می پیچد و روانه ات می کند. به شکم، عمق وهم و به پشت کورسوی چشمک های آن غماز که رهای ابرها. می خلد. به زیر، دریا و ماهی ها و تند نفسها که می شنوی و هم-ناله ی زنجیر گردن با سنگ صورتی و بنفش. آبی فیروزه ای. بر گردنش. انگیخته ام. بر. دهانم باز دود سیگار راهی حصارهای شکسته ی شیشه ای در خیسی کوچه ها می دمد. دهانم. در شب تافته. لا به لا میخزند لب های کبود. در تلاطمم. بوسه هایم لبخندم نگاهم چشمان کلاپیسه پخش جغرافیا آرام ندارند. آویزان از گلمیخ های مرز و جاده، به درد و زخم به حضورت می تابم. بی تابم. لا به لای کلمات انحنای تنم نشسته به کمان. درخت، چهارپاره، خیال تن به سایه ها و شاخه ها میتند. تن خیال است. می شود. راست کلمات دل نازک می کند. نور پاره پاره به خنج شب پره ها. حادثه لخت سوار لنگه های شب. کلمه پاره شد به باکرگی. اضطرار را به دریا می برم.

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

عیش مدام

و منم که می خواهم روز را به صومعه ببرم.
می خواهم چاقو را ببرم به گلو پاره پاره اش کنم شاید بغض ها بمیرند. می شود بمیرم در سورنا و جسدم تکه تکه از سقف صومعه روی چرم داغ بچکد. بگذاریدش زیر آب چشمه. خنکیش مستم می کند گلو را هم میکشم آواز می شوم از دیوارهای صومعه بالا میروم روی پدال های ارگ می نشینم رقص می شوم خم میشوم نگاه می شوم. نگاهم می کند ماهی میشوم ته چشمه تاب می خورم به تیزی قلاب گیر میکنم دوباره گلو پاره آواز خاموش می شود.

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

می افتادم

بیدار نبودم

ایستاده با گردن خم، زیر دو پای از هم باز زن
بی وقفه از واژنش می افتادم
درون تابوتی، ته یک گور کنده،
گور تنگ.

زن، با پیراهن ساتن قرمز و سفید، چاق. زن سراپا سیاه پوش با خالکوبی سبز بر مچ و گونه هایش با پستان های آویزان. زن استخوان های پوست کشیده اش تیغ نگاه، چروکیده و زرد. زن سفیدپوش زفاف، با رگه هایی قرمز از درد. زن با موهای تراشیده و خلخالی بر مچ پاهای مستاصل بر لبه ی گور. زن با زنجیری بر چشم ها، گوش تا گوش و مرواریدی دوخته بر گوشه ی لب. زن لخت لخت لخت، لخت و آرام، با شیره ای کش آماده بر ساق پا ...
گورها هم گوربگور می شدند با زن. با همه ی سنگ پاره ها و خورده خاک ها. تابوت ها شکسته، تابوت ها چوبی. تابوت ها سوخته. ریگ ها میریختند از ته تابوت.
و من بودم و واژن. ثابت افتادن. واژن سیاه و کبود. یک چشمم خیره ی آن سیاه، یک چشمم خیره ی گونه های زن، یک چشمم ته تابوت. تیزی چوب های شکسته تا واژن تا من. می افتادم و باز می شد و بسته می شد و می افتادم و می شکست و کش می آمد و خاک می شدم و سنگ باز می شد و می افتادم و خیس می شدم و کش می آمدم از کشاله ی ران و می افتادم و کش می آمدم از سنگ و گلمیخ ها و می افتادم و می افتاد. از واژن و از ته شکسته ی تابوت و تاریکی گور تنگ.

بیدار نبودم.

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

یاکوموس*

آتش گرفته ماه
به دندان های سرخ
آویزان از بلندی سراب

درازکش
سایه اش لوند، یله بر دریا خسبیده در افق.
سایه اش نقره ی داغ،
تبخال می کند موج موج بر صورت دریا

خیالک نور،
مست
وحشی
همرقص پسرک
دست و پا بریده، استخوان ماهی در گلوی پاره
لای همآغوشی های سایه و آب،
ماندولین به کف
زاییده ی همخوابگی ها
تفته ی تبخال ها، نیم-موج غرق و نیم-موج پیدا ...
عشق نورها، باله هاشان شکسته در اضطرار،
رها
به فریاد به رعشه به لذت زیر تو

موج پا می کوبد
آب پا می کوبد
نور پا می کوبد
قایق ها، در فاصله ی دو سیاه ژرف
در مرز ماه و قیری دنیا ...

*یاکوموس واژه ای ترکی به معنای بازتاب نور ماه بر آب دریا


۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

خودخوارگی

پشت به هر کجا نشسته ام
تنخواره ی روزهای افق بر پشت
خیزان و خیزان
خار به پوست و خار به جان

به روایت کژدم
زهر می ریزم به کام خودم ...
نوش شوری خون در تلاطم های عصب

قهر و عاصی
داغ و بریان
به داروغگی، زنجره ها اسیر می کنم
یک سر پا و یک سر دست،
بخراشند، بخوانند،
بخوانم
در گلو


زخم را نه مسامحت مرهم که بی هوشی هوش
لیس می زنم زبان بر زخم
بر تنخاره های به آتش پایا ....

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

بمب ساعتی

لبان سرخ و ضرب انگشتان بر شقیقه های زرد
کشاله ی ران تا ماه کشیده،
بلورینش، شکن آه
سرخ، لبان داغ

زبان را گرفته بودند و چهارمیل حلق
گوشه ی تاریکی،
که هوا حبس بود و خون حبس بود،
به صلیب همخوابه اش کرده بودند.

با صورتی دلقک،
دماغ سرخ بر گودی بالای لب، خالی
لب ها در حضور گرم صلیب، واپس نشسته،
کبود و دلواپس
لبخندش مرده
سیاه و مردد

با آن نگاه کج
راست زبانش، چهارمیل حلق
به فضاحتمان ریشخند کشیده بود.
ما که روبرو، روی بند طناب، با پاهای آویزان، همسنگ همه سنگ ها، تاب تاب، مرده می کشیدیم، به تماشا.

تارهای صوتی، بمب ساعتی، کش-آماده، هوس شلیک
به تیک تاکی بر لب ها ضرب لرزه گرفته بود.

گونه ها، حوض سرخ
معرق خون و شوری شتک زده

بمب ساعتی
زبان، چهارمیل حلق
خروس خوان بامداد و رعشه های زبرش.
کشاله ی ران تا ماه، شکن آه.


۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

رها

خورشید که زبان می کشد به شلاقت،
پشت به عبوسی دریا،
گس و شور در دهانت می پاشد و فواره می شود همه مزه ها،
رهای آب،
گوشها بسته، باز، خسته، زیر آب
نهایت آبی بر تن و عمیق آبی زلال بالای سر،
به راحتی می شود مرد در دریا
بی هوش
بعد از اوجی ناب از دلهره و تمنا

دست نخورده که رهایم کنید بر این آب،
دست خورده، جویده جویده ی ماهی ها، به نوای موج ها، تاب می گیرم
سوراخ و سبک، ابدی می شوم بر آب
آنقدر که ماهی ها با تنم عشق بازی می کنند

پر از یادهای بخار گرفته، گس و شور،
شناور،
تنه به صخره ها می زنم،
سخره ی دو پای محکم بر زمین

گس و شور در دهان و
غوغای هیچ در گوش های غرق در زیر آب

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

دست ها و تن ها

دست دادن اولشان هیچ تن نداشت. مغازله ای بود، خرامان ماسیدند و رفتند.
دست دادن دومشان همه تن بود. بر معاشقه ای نفس-بر لمیدند و مردند.

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

پوست انداختن

در همان سپتامبر، راوی به رهنمونی تقدیر به آن مکان کشیده می شود. تنها چیز خواندنی که با خود بر می دارد شعری از اکتاو پاز است که در آن زمان هنوز منتشر نشده:
آب، فرادست
پایین، جنگل
باد در کوره راه ها
چاه جنبشی ندارد
سطل سیاه آب جامد
آب به سوی درختان پایین می رود
آسمان بالا می آید تا لب های ما.
راوی بر آن می شود که در این شعر تامل کند. خجلت زده، از خود می پرسد چرا شاعران می توانند همه چیز را با کلماتی چنین اندک بگویند و فکر می کند که بودلر در پاسخ می گوید تنها شعر هوشمندانه است. راوی، سیپه توتک*، خدای پوست انداز ما، پوست می اندازد.

پوست انداختن. کارلوس فوئنتس. عبدلله کوثری.
*Xipe Totec، در اساطیر آزتک، خدای باروری که با پوست انداختن سبب باروری خاک می شود و چرخه ی طبیعت را تداوم می بخشد.

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

کوچه

گفتم از آن کوچه ی تاريک بروم زودتر می رسم ، کوچه ی تاريک طولانی ، با جويی از آن ميان – لجن. هيچ کس درکوچه نبود. رفتم اما دلتنگی م شروع شد. ترس آهسته آهسته نميامد. يکباره به گونه هايم می ماند. گفتم از کوچه بروم. گم کرده ام. با همه ی آشنا يی ها. دوباره گم کرده ام. عجله؟ شايد. ولی کوچه به کوچه ای ديگر. شايد. ولی تند تر.
کوچه يی ديگر. خسته. کنار دری نشستم. باد بود. گفتم استفراغ خيالی بود شايد. اما ريختم. هرچه بود. دهانم. نگاه کردم آسمان پيدا نبود. باز بود. گفتم نمی شود ماند. آمدم. به کوچه ای ديگر. کسی ميگذشت.
پرسيدم، آقا خيا بان؟
راهنمايی کرد. حواسم نبود. دوباره کوچه – کوچه. پيدا نمی شد. خسته بودم. به خيا بان بر می گردم، اگر خيابان بروم می يابم. اما خيابان کجاست. دوباره. راه، راه. قدمهايم. پاهايم. راه. نگاه کردم آسمان پيدا نبود. کوچه. کوچه هايی ديگر. بد طوری دارد راه می رود. ای ی ! چه طوری گم می شوی. کسی رسيد تا بگذرد.
گفتم: آقا من توی کوچه ها گم شده ام ميخواهم به خيابان بروم.
- کدام خيا بان؟
- هر جا که باشد.
- از اين طرف برويد.
گفتم: ممکن است با من بيا يد ؟
- نه من کار دارم.
- ممنون آقا. ولی الان من نمی خواهم توی کوچه ها گم شوم. من نمی خواهم
- دقت کنيد به خيابان می رسيد.
ورفت .
اطمينان مسخره يی بود। کی من احتياج داشتم تا بگويندم. اما اکنون حوصله نيست و من می روم. يقين دارم. نشستم و فکر کردم. گرسنه ام. در تاريکی ميديدم پوستم تيره تر شده است. گفتم حتما از سرماست. اما گرسنه بودم. من اگر از کوچه ها جدا شوم، چرا؟ مگر هميشه نمی خواستم کوچه ها يی تاريک و بی کس، تا بروم. تا به خستگی برسم. اما اين چيزی ديگر بود که نمی پسنديد و نمی پسنديدم. همچنان هوای رفتن. فقط رفتن. ميکشاندم. کشيده ميشدم. با خستگی پا هايم و دلتنگی م که بيشتر رويا يی يم می کرد.
علی مراد فدايی نيا؛ حکايت هيجدهم ارديبهشت بيست و پنج

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

مینیمال غروب

آمدش که ببیندش، گویدش که برویم.
دیدش اما نبودش، رفته بودش.
رفتش.

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

زن و مرد

از فاصله برخواستند
زن از چمدان بیرون آمد و مرد از صندلی جلو
مشت ها سنگ،
زندانبان خون ارغوان زخمها،
زخمهای کش-آمده در لای خرده شیشه های جام شکسته، لابه لای انگشتان

از فاصله برخواستند،
تن به هم بستند
زیر درخت و ساکت هوا
با تکه تکه بغض های آویزان در هوا
بوی گس درخت سنجد
بر لب و بر گلو

مشت ها باز شد
همه یاقوت سرخ، زیر پستان زن
با بوی تند سنجد
زن در چمدان نشست باز ...
مرد در مه هنوز ...



۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

به مثال یک روانی نانجیب
تنها یک بار همآغوشی می خواهم
به هیجان تازگی اش بمیرم و
خالی دیگری پر کنم در مجموعه ی جامهای رنگی
به مستانگی زندگی
پرنده بلند نشده بود
آشیان غنوده، خمار یکجا نشینی اش،
وفادار خانه

پرنده بلند شد
آشیان رها کرده، خمار سکر این بام و آن بام،
پرواز را به معراج رفته
وفادار پرنده

لب ها

لب ها در هجوم اشتیاق من فراری می شوند
لب ها، آن دو لمیده رها
لب ها را می خواهم
لب های کبود از بی نفسی های مستی و شراب
لب های به معجزه خندان، خیره به خالی های تب و تاب و سایه
آن خم بالا، بی هوا یله بر بر گودی پایینی،
بار همه مستی هاست که یک تنه به دوش می کشد
آن دو قوس دقیق، از بالا و از پایین غنوده بر آن خط استوار میانی
که انگار خط بطلانی است بر همه عشوه های به تاراج رفته
خطی قاطع در مرز لوندی و تاریخ، دل نگران بوسه و نفس
لب ها را می خواهم
لب های فراری با آن خط میانی دلبرانه،
گیج و محو از پشت شیشه و این فاصله ی دور

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

نقطه چین های سیاه، به خط، سایه انداز تندی های غروب
مثل این نمنمک فریاد های به نعشه خسته
در این اتاقک خالی و سنگی، قوس به کمر باد شرقی می اندازم
به هر آه سیاه، شلاق شکن عشوه هایش


۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

شنهای داغ کف پایش را قلقلک می داد.
داغ و خیس، نفس به نفس، همپای دل پریدن هایش.
لب ساحل، همانجا که چندی پیش
هولش داده بود از لبه ی تیزی، ته موج ها، سایه های وحشی،
ته لجن های متعفن

حالا دقیقا همانجا ایستاده بود
خودش
با حسی کرخت و گرم از شن های داغ زیر پا ...
نه تیزی بود و نه لجن، هوای شنا کردن داشت ...

حتی دیگر
آه و ناله های مرغ شب،
آن بی همتا بانوی شب،
که رعشه به تن می انداخت،
از هوس،
در سیاهی های جنگل بلوط،
حتی آن آه و ناله هم دیگر بر نمی آید.
... خوابیده است
گوادل کبیر بی دفاع
در ساحل دریا
فرسنگ ها غریبه از سیاهی های جنگل بلوط
در هوای فتح جنگل اخرا، شاید

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

اگر اصلا زنگ نمی زد که خداحافظی کند میان نفس-برهای هق هق گریه و رفتن های صدایش؛ اگر من صدای زنگ را نمی شنیدم یا به سیاق خیلی وقت ها حوصله ی جواب دادن نداشتم؛ اگر نیم ساعت زودتر قرصها را بالا انداخته بود که مست قیلوله ی عصرانه بعد از کباب و گربه و گلهای ایوون بودم؛ یا نیم ساعت دیرتر که طبق قرار قبلی در حال دویدن کنار دریا بودم، همانجا که او سالها هر روز غروبها میدویدش؛ اگر در آن جملات پایانی، قبل از بیهوشی، نمی گفت که در خانه است، همان خانه ی تنها و نمور میان دشت های همیشه نمزده ی سیب زمینی و چغندر؛ و اگر من آدرس این ناکجا خانه را در لابه لای آشغالهای پس افتاده از چت های روزهای دور پیدا نمی کردم- آن موقع که به اصرار نشانم داد، روی گوگل مپ، که به جای رویای لاس-وگاس از کجا سر درآورده؛ اگر مامور پلیس فقط آلمانی میفهمید و نه انگلیسی مخلوط با هق هق گریه ی من را؛ و اگر شاید جنس ایرانی نبود و زودتر از پلیس خرش را میگرفت؛ اگر حتی فقط یکی از اینها، الان یک دوست بین ما نبود ... به همین راحتی؛ به همین تخمی ...

و حالا به همین تخمی زنده ماند تا یک بار دیگر فرصت داشته باشد روبرو شود با مساله ی خودکشی؛
"با سكوتي در قلب شكل مي گيرد، دقيقا همانند يك اثر هنري ... تنها یک مسأله ی به راستی جدی فلسفی وجود دارد و آن مسأله ی خودکشی است" آلبر کامو

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

مسافران شب بعد

بی خیال و پاپتی، لم داده بودند همگی در بوی تند عرق و تن. یکی پرسید "کجا بودم؟" مرد بی حوصله و عصبی سیگاری آتش زد و خیره شد به ملافه های چروکیده و سفید. زیر لبی گفت "به زیارت، به سیاحت، کس خوارت کس خوارت". یکی جواب داد "آهان، وسط راه، نرسیدم ... نمی رسم ... اصلا نمی آیم ..." برگشت و ملافه ی سفید و چروکیده را به سر کشید و گفت "برویم".

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

توطئه

سفید دیوار
دو پنجره
نردبانی
تلق

پایه اش نبود
پایم لنگ جزر این پنجره
پایم لنگ مد آن یکی
ماه طناب ها به دست
بر لبه ی این سفیدی دیوار

راهم نداد و شکستم

کاش ها

به این یکی هیچگاه فکر نکرده بودم
که آن شب،
آن شب دیر،
در میانه ی هیاهوی کولی ها و غربتی ها،
همانجا،
روی همان کاناپه ی سفید،
با همان جورابهای سبز و خاکستری،
می شد به جای روی گرداندن،
به رویش می گشتم ...

در آن بی خیالی و سکوت چشمهای گرد و خمار،
می شد به رویا تن داد،
تن به رویا داد ...

و الان که فکر می کنم،
در این هیاهوی کلمات غریب و صدای پرواز،
مورمور خنکی می نشیند بر روی سینه هایم
وقتی به آن دکمه های نابسته و ناباز فکر می کنم
روی آن کاناپه ی سفید.

شورابه

به اصرار یغما و نغمه های فریادش،
نشسته بودم بر شاه-پیچ های آن خم گمشده در شوراب نقره ای

به هر تابش آفتابی،
به هزار کنایه،
هزار گرد و واگرد می خوردم،
غرق شورابه

هیچ اصرارم ثمر نداشت
که مدفونم کنند زیر شنها

به اصرار یغما و نغمه های فریادش،
هزار موج مرا هر دم و وادم،
فرو می خورد در شورابه های دل-آشوبه

۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

غول آهنی

این خاکستری سیاه،
پنجه در پنجه ی آفتاب و غول آهنی، تن خسته ی برف های از انجماد نالان را در هم، در دمی، می شکند
دریا به نیمی و آسمان به نیمی ...

من سوار این غول آهنی، از غریبه ها غریبترم
انگار خیشی به گاوی بسته، کف به لب، رودخانه نهر می کنم میانه ی دریا، در این لخته های برف کثیف

از آدم ها هم که حرفی نزنیم، از سفید های کله مربعی و زردهای رخ به تقارن ماه، گرد و سیاه های چهارشانه،
غربت من باز به جاست

رودخانه ها کش می آیند وسط دریای خاکستری، لبه به لبه ی غروب و نارنجی هایش ...



یک ملودی نرم،
در یک حضور رخوت زا

به هر رقص نوا،
مرا به فریبی
به پشت در میخواند
می خواباند

نرم و سنگین
آغوش به آغوش،
شکسته می شویم
در تک خمیده های علف های لغزان
در باد و ملودی
یک ملودی گرم



مثل ته سیگارهای یک پوک تلخ
خیس در باران
بوی نای و بوی ناس
جرقه ی سرخ آخر را
در نفس تو می زنم
و بعد
فقط خاکستر
این هم از آن کمپلکس های تن دادن به روزانه های فیسبوک است ... حال و وقت جواب دادن به همه را که نداری، رو در وایستی هم که داری، پس گه گیج چه کردن، سپاس میگویی به آنها که هیچ وقع ننهادند

حالا که نیستم،

حالا که نیستم،

نیست روزمره های حضور من

که تابش را ببرد در همیشگی من


عوضش، حالا که نیستم من،

حالا که دورم از آن روزمره های کسلش،

دلم بیتاب دردهای مزمن و حواسهای جامانده میان

نغمه و بازی و ملوس های گربه است.


می خواهم که باشد تا به نوشی، غرق آن

گودی های روی-گردان از منش شوم


تا به دستی، به نوازشی، به خلا باورهای خلسه خیزش پرتاب شود،

پرتابم کند.


تا به بوسه ای طولانی

راهی سفر و معجزه شویم

خیرپیش آه و واه نقره ی بلوط.


حالا که نیستم،

تنها

آهی به حسرت بودن های پر رنگش

دق الباب حضور مجازش می کنم

پر تمنا ...


۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

می خواهم با زمان رابطه ای به هم بزنم، از جنس قطع رابطه

والتر بنیامین: «خواست آگاهانه ی قطع رابطه با تداوم تاریخ متعلق به طبقات انقلابی ست که وارد عمل می شوند. چنین آگاهی است که در انقلاب ژوئیه [۱۸۳۰] به اثبات می رسد. در نخستین شب مبارزه، به طور همزمان و با ابتکار عمل مستقل، به روی برجهای ساعت پاریس آتش گشودند.»

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

۳ سوال در باب لوند

۱. تفاوت لوند با عشوه گر و اغوا گر چیست؟ و آیا لوند صفتی است صرفا زنانه؟ من در ذهن می توانم مرد های لوند هم متصور شوم اما گویا در زبان فارسی و در ذهن فارسی-زبانان ما-به-ازایی مردانه برای لوند وجود ندارد. زن ناز داریم، مرد ناز نداریم؛ مرد لوند هم آیا نداریم؟

۲. این صفت تا چه حد بار منفی به همراه دارد؟
در دهخدا آمده است:
لوند. روسبی. (اوبهی ). فاحشه . زن بدکار. قری . توشمال . شوخ .جماش . شنگ . اطواری . لولی . هرزه . هرجائی . زن فاحشه

اما به نظر می آید در امروز جامعه، معنای هرزه و بدکاره با مفهومی اروتیک و دلبرانه جایگزین شده است.

۳.برای زنان داریم: عشوه گر و طناز، ناز، رعنا،
شوخ چشم، دلفریب، دلبر، فریبا، خوش-هیکل و خوش-تراش، لوند، ملوس، با مزه، خوردنی، و این اواخر، تیکه، داف و شاه-دافی

و برای مردان این کلمات محدود می شود به چهار-شانه و خوش-تیپ و شاید جذاب. چرا؟ این امکان وجود دارد که در دوره ای، صفات زنانه ای که اشاره شد (دست کم بخشیش) به مردان هم اطلاق می شده اند اما امروز چطور؟


۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

هیچ شب

شب،
برقابرق سیاه و نقره ای و گاهی سبز ...

آن گوشه ها،
در کناره ای دنج، از مرداب رو گرفته در سایه ی
خیزران و خزه و تکه پاره-عکسهای معجوج ماه،

آب،
به وسواسی مهوع
یک چین بالا، یک چین پایین،
موج به عشوه می شکست
به هر تکه از قوس های شکسته ی ماه و ستاره.

و مرد مرده،
تهی و هیچ
قطره قطره به سلامتی سیاهی مرداب
نوش می زد در شکن ماسه های روان و خالی زیر پایش

سیاه و نقره ای و گاهی هیچ هیچ ...

مه

در یک حجم پس-مانده
از توده ای بخار گرفته و خسته،

مه در بیرون پنجره
بد به خلشتی
می ساید ران های سفید و لخت و تنبلش را
به نره موج های نعره زن
در شکن های دریا

افق رو گرفته
در سکوت آزرم این خفگی خیس ناملموس

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

از همان روزهای بچگی، برایم مثل روز روشن شده بود که به هر چه فکر کنم پیش از خواب، در رختخواب، محال است خوابش را ببینم. این روزها با آنکه هر لحظه ی ذهنم تو هستی، اما از فرط هیجان فراموش می کنم که قبل از خواب به فکرم نیایی.
رویاهایم می پرند
خوابم را حرام می کنم


مثل هزاران باری که با هدفی روشن بر سر مستراح مینشینم،
اما غرق تکه فکرهای از هر سو روان،
شاش-بند می شوم ناخودآگاه،
تا آن موقع که حواسم را از سر می گیرم که برای چه عجالتا آنجایم،
درست مثل آن وقتها،
الان هم که می خواهم بنویسم، اما خاطره ام به شاش می رود، به هر تکه اش از هر سو روان،
نوشتن یادم می رود
مادام که فکر شاش را کنار نگذارم ....

خیال نوشتن، به قدر خیال ننوشتن، مالیخولیاییم می کند


۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

چشمان آفتاب پرست

قلاب از بالای ابرها، به پرستش می نشینم
شاید آفتاب پرست شوم
آن وقت شاید
با دو چشم جدا جدا،
در فاصله ی بیرنگ اینجا و آنجا،
با دو دردانه نگاه گیج و شکسته و بی تاب،
در پشت و جلو،
در همیشه،
امن سیالیت تو باشم؛
در گم شدن هایت در اینجا و آنجا.


به یک چرخ
به پیش
به یک چرخ
بچرخ

بچرخ و به چرخ ابدی
عبث را بدوز به نیستی
به یک چرخ

مثل فوج فوج مورچگان سرباز
گیج چرخش آسیابی به گرد هیچ
در توهم نظم بی چرا

در مارپیچ این گرداب مرگ
غرق می شوم

به یک چرخ
بچرخ



نگاه شیطنت باری می اندازد
آرام و در کمین

همین که بخواهی بیشتر ادامه دهی
به نگاهت
به یک پرش بر فرق سرت فرود می آید

به بازی فکر میکند یا شکار؟
مرز داستان و واقعیت عجب نامرئی است ...

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

من و خالی او و سایه ی مرد وحشی
نفس های من، طناب پیچ سایه و
او مخمور نفس های من و
من به تنانه
خفته
در اثیری او و سایه

در توطئه ی ژرمن ها

در خاکشان،
چه تو چه من،
سرد می نشینم من، سرد

در آروغ های سگی
یکی نشسته بر دیگری
پادزهر می زنم
بر درد دل آماس کرده
از نبودن هایت
از خالی هایت

عصرها

در آبی عصرها،
موش ها را بازی می دهم
"موش ها در آب سرد اذان می گویند"*
مثل یک ترسا بچه ی دست به گلو،
آویزان از ته،
از سر

در بهت سرد،
بازی می کنند
چرخ
چرخ
می زنند
در نقب خاک و
نغم آب

عصر ها
موش ها را ...
بازی می خورم

* گرته برداری از ک

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

من خسته ی این روزان بی آرزو،
شبان دام به دام کشنده

یکشنبه ها

یکشنبه است
میدان شهر، به جای همه کوچه ها،
قهقهه می زند
با دستان باز
در بغل دریا
در مهیب نور و صدا

یکشنبه است
در خالی همه کوچه ها،
یله بر بام ها،
مرغان دریایی، پاکش،
لباس دلقک بر کنده،
قیلوله می زنند
میان زرد ماه و زرد خورشید

یکشنبه است
پسرک زرد و پسرک سبز
خنده تاخت می زنند
از پی دخترک مشکی پوش
بر قایق پارویی ایستاده بر میدان

به عشوه ای،
به بوسه ای سرخ،
مرغ دریایی بر بینی نازکشان،
چاق و نورس،
دلقکی کاشته؛
به عاریت
تا غروب
تا بعد قیلوله ی ماه و قیلوله ی خورشید

یکشنبه است
گدای ژولیده ی شهر هم تن می زند از سکه، از کار
گوشه ای از قایق پارویی ایستاده بر میدان،
جرعه جرعه،
خنده می زند در تعطیلی کار

یکشنبه است
من هم دوربینم را بر سه پایه،
بر قایق پارویی ایستاده بر میدان،
رو به ابرها می کارم

به تماشا،
ابرها،
به خنده،
پرنده می شوند و ببر و لیلی و مجنون
عکس می گیرم
از ابرها
از پرنده، ببر و لیلی و مجنون
قاب دیوار تنهایی هایم در دیجور غروب یکشنبه ها.

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

در انعکاس نور و ماه و آب
کج لبخنده های من
کج و معوج
دستمال رخساره های چرکین و دودی
می رقصند تا ابد
می میرند به ابد

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

سالاد روز

در سرزمین سیاهان، ارباب شیطان را اجیر کرده تا همه ی خط ها را برایش اشغال کند. هر زنگی بوی مرگ خواهد داد. این هراس سرد از شیطان و مرگ، ضامن برد ارباب است در بازی. در میانه ی خرفتی و شیطنت، یکی از زنگ هادر اینجا خبر از حکم ارباب می دهد به حبس و تبعید و تازیانه ی یکی از کیش دهندگانش. ارباب ها هوس تازیانه داغشان میکند. خدا و محمد و مسیح و خون، اصالت خون، ارباب هرکدام که باشی، تن برایت معنای خاصی دارد. محل معامله ی قدرت، صحنه ی بازی می شود.
یکی از صحنه ها را بر پرده ی نقره ای به تماشا می نشینی. در سرزمین سفیدان، به دور از هراس زنگ های شیطانی، زن و مرد در سکوت سنگین مهمان سرا، ترس زده، خاطره ساز سال های دورشان می شوند. رنگ های تیره و آهسته و سنگین جنگ و تجاوز، کشدار و عمیق، دخترک اسیر را به تازیانه ی نگهبان ددخو عاشق، و نگهبان جنون-زایش را به تن نحیف و شکسته ی دخترک مجنون می کند. عاشقانه لب تر می کند با زخم های تن اسیرک؛ اسیرک ترسان و رقصان در بزم زندان بانان؛ نیمی برهنه، نیمی تنپوش نگهبانی به تن. بزم یکی شدن، هوویتی دیگر بر انداختن. این خون و شلاق و درد و لذت سال ها بعد نان روزشان می شود تا دم مرگ؛ وقتی لبه های تیز شیشه ی شکسته به اوج می بردشان و شکسته-بند تن به گرسنگی فرسوده شده شان می شود.
در صحنه ی بعدی، خواب می بینی.
در سیاه و سفید سایه های فریاد کش، که قد تا قد روی دیوار ریخته ی کوچه جا خوش کرده اند، در مهتاب نیمه شب، بزم دیگری به پاست. لقمه ای کباب می کنند از آلت پسرک، برای خودش. به خوردش می دهند، دست بسته، مثله، به دیوار کوبیده شده، تا یاد آوریش کنند رقابت در صحنه ی تصاحب تنی دیگر، تن دختری، چه طعمی دارد.
از خواب می پری و این بار در صحنه ای دیگر، زنی اسیر خاک، طعم سنگ می چشد در میان نگاه های خیره و یکی شاد، یکی خسته ی اهالی ده که ناموسشان را پاس می دارند با هر سنگی بر تنی. اهالی ده که به میدان کشیده شدند به اراده ی مرد زن که هوس تنی دیگر سرش را بد گرم خون و جنون کرده است.

۱۳۸۹ مرداد ۲۸, پنجشنبه

لیلی و مجنون

نه من آن
آن توام،

نه تو آن
میانه ی من؛

به کجایت
به تمنا
عشوه در کار کنم؟

یک تناقض کوتاه،
در یک لحظه ی نامیرا.

فشار رهایی تو بر وزن لب های من
و هر دو،
آویزان از آینه ی کش آمده از سقف اتاق.

هر دو کش آمده،
حبس یک لحظه ی نامیرا.

سهم ممنوعه ها

با یک بغل توت فرنگی وحشی،
به دو،
با چشمان هرچه دریده تر از نفس های سنجاقک های فراری،
می زنم بیرون

مستانه از سهم ممنوعه هایی که کنده ام
از باغ خط کشی شده ی سرخ
برای شبانه های هوسناکم

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

انعکاس بیرنگ

دور و دورتر از وسط،
از تقارن،
دور و دور می شوم از خودم، از آینه
نزدیک و نزدیک می شوم به خودم، به آینه؛
وقتی در انعکاس بیرنگ، در فاصله ی دو بلور اشک می نشینم.

یکی چکیده ی دیروز و
یکی چکیده ی فردا


زاغک سیاه

زاغک سیاه و ترسان
در پناه گودال تند و تار
زیر خاکسترهای تل انبار از پس محاکمه ی همسایه ی مترسک
به خواب می رود، به خواب می شود

زاغک سیاه
ناله ی آخر را قار می زند

به نعره،
نفرین می زند هرچه نام ننگ است

در آن خلسه های آبی گاه به گاه،
صداها را می دزدم
از حنجره های گرم زائران پیر

رها در ثقل این جادویی های رنگی،
در باغ پشتی به نام می زنم
صداهای دزدی را

می کارمشان در دستان پیانو زن عاشق،
همو که لب به تنانه میزند
در ترانه های آرام آرام خلسه خیزش

۱۳۸۹ مرداد ۵, سه‌شنبه

پسرک دو سایه دارد

پسرک بس غریب،
لنگان در هر قدم،
در تردید زمین و آسمان،
گاه در چپش گم میشود،
و گاه، چشم دوخته ی دوخطی های جاده،
در راستش، اسیر یکی داروغه ی سیاه

نور که می اندازی و خوب نگاه می دوزی،
می بینی پسرک دو سایه دارد

دو سایه ی کش آمده،
آماس کرده،
تب زده.
آماس زخم های چنگ یکی بر دیگری
درست مثل چشمان متورم پسرک،
از شب بیداربازی های
تاس انداختن های این دو سایه؛
یکی به برد و یکی به باخت.

پسرک، سر به مثابه ی تابه آخته،
به گاه روز،
یکی سایه را به زور تک سوزنی
گیر یکی تنه ی درخت میدهد و
خود، آویزان از شاخه ها، به چیدن ماه میرود

به روز دیگر، اثیر سایه ی دوخته ی دیروز،
خالی و سبک،
فراموش ماه و خواب،
زمین سفت گز میکند
سکه ای به نان برنده
خرج بازار مکارگان ...

پسرک دو سایه دارد
سایه ی نان و
سایه ی خواب

زمان

اگر زمان را گم کنم،
در بیابان، گندم درو میکنم خوشه خوشه
در مرغزار، به شن ها سجده میبرم
و در آسمان آبی، تخته تخته سنگ خارا زیر پا سفت میکنم،
راه-کش دریا و ستاره ها به خانه ی ابر

اما حالا
در این خالی سنگین،
فقط سوهان به لبه های شکسته ی زمان میزنم
شاید آهسته تر ببرند بیتابی های رقصان در هوا را

بیتابی های از جنس دیگر-نه-رویا،
نه-بی زمانی

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

اینجا شعر نمی گویم ۳. بازخوانی آثار قدیمی


سرود آفتابکاران جنگل، برای ما پیوند خورده است با خاطرات سیاهکل و مبارزات سیاسی قبل و بعدش. سرودی انقلابی و متولد شده در دامن چریک های فدایی، که سالها بعد در مبارزات انتخابات ریاست جمهوری، ضمن حفظ فرم اصلی، معنایش دستخوش تغییر شد، وقتی به تمامی هر چه اشاره به تفنگ و مبارزه ی مسلحانه داشت با یک توافق ناگفته ی جمعی انکار شد. و حال با دیدن اجراهای جدید، که از حیث هنری شاید بسیار بهتر از اجرای اوریجینال باشند، اما قطعن از روح چریکی خالی شده اند، این سوال به ذهن می آید که یک هنرمند در بازخوانی یک اثر قدیمی، تا چه حد باید وفادار به بستر اولیه ی پیدایش آن اثر باشد؟

"سر اومد زمستون" با اجرای شقایق کمالی.
http://www.youtube.com/watch?v=uGbV5x43YwA

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

علف

برگ در برگ،
علف در برگ خیس میکنیم
با لبه های لب های ملتهبمان

یک پا بر لبه ی برگ و
یک پا بر لب ماه
دست و پا گم میکنیم در سرخ و سیاه خنده و فراموشی

به هر نفس، حبس زمان در رهایی رنگ و شکل،
دود در دود و
سکر در سکر
علف را معنا میکنیم
در خاطرات پاره پاره

در ایستایی زمان

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

ایکس او

پسرک
دوباره ملنگ،
شیشکی برای خدا و ابلیس،
ضربدری میزند در وسط بیشه، از آتش و آب

ضربدری می جهد در وسطش
بسط می نشیند
سینه سپر به آسمان
دستانش را دایره میزند دور ضربدر
گرد گرد

... ایکس او بازی میکند ...
با خدا و ابلیس و انسان

۱۳۸۹ تیر ۸, سه‌شنبه

هیولای برفکی

دندان تیز کرده
به آنی
جرعه به کام می زند
در خون من و تو
هیولای برفی
هیولای برفکی

به نیایش
مشتی برف خشک، زیر پا له میکند
صدای لبیک استخوان های خشک


سایه میزنم

سایه میزنم
با ته-سوخته های چوب های نیم-تن عریان،
انحنای تاب نیم-تنه های اثیری خفته در سایه را

سایه میزنم
با انگشتان سیاه کرده ام در تاریکی شب،
لب ترک های نگاه های گیجشان را

سایه میزنم
آهسته و رام
خلسه ی نگاهم را، آویزان بر لبه های مژه ها
بر ته مژه ها

چشمانم را سایه میزنم ...
... به سایه میزنم ...


بازی نقاب ها

پسرک،
ملنگ،
از پشت بیشه میزند بیرون

قیقاج میزند در دل بساط دلقک دستفروش
با دستان از پس مانده، مشت کرده خموش

چشم ها جسور، بازی دیگری را خواب می بینند
نقاب را با نقاب تاخت میزند
عیسا را با یهودا این بار

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

تنانه ای با خورشید

یکی به تمنا
یکی به اغوا
یله میدهم نگاهم را
بر تنانه های عرق-خیز نفس برش
شاید دمی اهلی ام شود.

در قرارگاه همیشگی مان،
در پشت افق ...

هیچ زندگی

در صفر بیابان،
تکواره،
به ابد نقش میزنم
دایره ای از هیچ
بر شن های یاغی
بر گرد خودم

دایره ای از هیچ،
عمیق و تسلیم دست باد
لوند و چموش

دایره ای برای ریاضت
برای مناجات
برای از هیچ به هیچ ساغر زدن

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

سکوت در گلو می اندازم وقتی بگو مگو های کودکی-خیز به آنی به هیچ تبعید می شوند.

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

فراگرد "فرد شوندگی"

خواستن من،
انتزاع از حسرت است در بودن

بودنی انتزاعی و پس افتاده،
از پس معامله ای پایاپای، از من و خواستن دیگران؛
دیگران-خواستن.

حسرت را آه نمیکشم،
بر میکشمش

گوشه ی دیلمان

با تبسمی کج،
لب به نی لبک شکسته اش می چسبانم

لب به لب،
گوشه ی دیلمان،
خسته از مبارزه و جنگ،
می نوازیم ...

نفس به نفس ...

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

دام

دامی پهن میکنم
در خلسه ی عمیق آب و آبی،
دامی از پنبه ی ابر
مابین دریاچه و مه
غلیظ و فریبنده
در برقابرق آب و ماه

دامی نه برای مرغ شب و پری های خفته
دامی برای خودم، در شبگیر پرخمار روزاشب غماز

دامی برای به تمامی گم شدنم در جادوی اساطیری بقعه ی ماه
دامی برای حبس من، در فریبندگی های خیالات نمناک
دامی برای اغوا، در بازی یکی برد و یکی باخت ستاره و شبتاب

دامی نرم و گیرا، برای آزادی ام از من ابتر
به من رها
به من خیال

دست بازی کردن

به تخیل لاس میزنم عاشقی و مبارزه را
در تداوم بده و بستان ابدیشان

من به اوج میروم

و مبارزه
پیروز معرکه
عشق می بازد
عشق می لاسد
عشق هم می لاسد

بو

یک تن این سوتر، بوی گس تپش های ترس آفرین
یک تن آن سوتر، بوی ترش عرق بی خوابی های روز بی بها

در جا دراز میکشی
دست و پا دراز کش سایه های فراری

گردن بندی از توت خشک های نم زده، به نخ کشیده، به گردن

دانه دانه
مزه خاطرات کودکی، بو میکشی

رها و بویناک

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

بیشمار

بیشمار خاموش میشود
درین اندک وحشت ترس-زای

بیشمار آه سرد، فرو خفته، سنگ بر جای میشود
درین یقه-دریده، افسار-بریده، پلشت خوار



۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

نذر

دودواره، تخیل بر باد میدهم
سکر نشئگی خودم

تزئین تاقچه، چهار پنج شبتاب میچینم
نذر صبح صادق

تمنا

دوباره رنگ تمنا گرفته است، غزل سرایی های پنهانی ام
پنهانی و یواش در گوش باد صبا

تمنای پس آوردن قصیده ی دیروزم
قبل از غروب خورشید و
قبل از اعلام عمومی اش در میهمانی زنجره ها.
در آواز جیرجیرک پیر بر بلندی شب منتظر.


خواب آلوده که باشی، نه خواب میبینی مثل وقتی که در خوابی، نه رویا می پرورانی مثل وقتی که هوشیار هوشیاری.
در کرختی عمدی، بیخیال دنیایی فقط. شاید هم نوعی هوشیاری باشد، یک خود-هوشیاری برای در هیچ بودن ...

اینجا شعر نمیگویم ۲- هورا

یک سال پیش مردم در نئشگی رأی، هورا و فریاد میکشیدند در خیابان ها. امسال هم هنوز همان مردم فریاد میکشند؛ اما این بار در نئشگی جام جهانی؛ و در خانه ها، پشت در های بسته و امن.
حالا من و تو باید هورا بکشیم به روحیه ی نباخته شان، یا فریاد بکشیم به بیخیالی تاریخیشان؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

اینجا شعر نمیگویم ۱- کلاسیک ها

مدت ها بود باور به خلسه رفتن با دیدن یک اپرای کلاسیک رو از دست داده بودم. داستان های سهل الوصول، نقش هایی اغراق آمیز در چیدمانی ساده لوحانه از حرکات، و صداهای مخملی. در واقع در اکثر اپراهایی که دیده بودم، این آخری همه ی رکن های دیگه ی نمایش رو فدای در اوج بودن خودش کرده بود و انگار من ترجیح میدادم که فقط این صداهای مخملی در متن یک موسیقی سحر آمیز رو چشم بسته گوش بدم بدون هیچ لذت بصری. اما همیشه شاهکارهایی پیدا میشن که ایمان دوباره به اجراهای کلاسیک رو بهت بر گردونن. این بار این شاهکار، یک اجرای بی نظیر از اپرای اتللو بود. اجرایی دقیق و زیبا که تو رو به کلاسیک های ادبی و موسیقیایی و نمایشی، هر سه، امیدوار میکنه. اجرایی آن چنان هوشمندانه و گیرا از متنی کلاسیک که با وجودی که بارها و بارها خوندی و بلغورش کردی، اما اونقدر غرقت میکنه که در پرده آخر هر لحظه منتظر تغییر عقیده ی اتللویی که نظرش رو عوض کنه و دزدمونا رو قربانی نکنه. اجرایی قوی که تو رو یاد ایتالو کالوینو میندازه وقتی میگه "چرا باید کلاسیک ها را خواند" و شنید و دید(*).

* راستش یک چیزی، یک جایی قلقلکم میده که بگم روایت ها در اپراهای کلاسیک چندان هم کلاسیک نیستند. عناصر روایی و صحنه پردازی های عجیبی که بسیار آبستره و بعضن مدرن هستند.

راهی دریا

پشت کفش میخوانم تا راهی دریا شوم
به آنی غرق و به آنی ناپیدا

درست مثل موجک های سفید پوش چشمک زن
خرامان بر دوش فوج فوج آب های رقصان
دریا را به عشوه ای بشکنم و به غمزه ای رخ بپوشانم

پیدا شوم از نو
خیره بر جای، بر ساحل اثیری

یک دو سه چهار

یک بار، قمار خنده زدن؛
دو قدم، مستانه تا سر چشمه، سراب را دویدن؛
سه پریزاد، نی به لب و سرمه به چشم، معتکف بادیه دیدن؛

چهار چشمی، این یک، دو و سه خاطره را از نو و از نو می بینم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

بختک "سبز"

حالا که سفت دست بر گردنم حلقه کرده این بختک "سبز"،
مانده ام دلسپرده عاشقش شوم
یا به شیونی رهای بیداری اش کنم ..
فعلا که یک لب بوسه اش میدهم و
یک لب دندان گزیده، نفس بریده، کابوسش میبینم



حادثه

لوند و هراسان،
منتظر حادثه ام

منتظر نشستن در عمارت خورشید و
چهارطاق زیر سایه ی ابرها لمیدن

سایه ی خنک و شهوت خیز ابر ها بر تن داغ من و خورشید

منتظر حادثه ام

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

مرگ سایه ها

دوباره یافتمش،
وقتی بی قرار و گریان، دلتنگ شبی یگانه،
در تبی هذیانی، لب به لب، دل شکسته اش را در بغل میفشرد.

دل بازی خورده در میانه ی بزم سایه های وحشی
که تا انتهای ترس و بهت،
سحر سیاهشان را پابند معصومیت بی تابش رقصیده بودند.

یافتمش، گمشده در بودن من و وهم بودن او در بازی سایه ها.
دل در بغل فشرده، دوان دوان روانه ی سرای ماه بود
تا گلایه به اشک برد در آغوش ماه.

به بر کشیدمشان در دم،
ماه و من و او
هر سه گریان بازی مکرر سایه ها و جن ها،
جامی زدیم در اشک هامان، پیاله پی پیاله،
طلسم شکن سحر سایه ها،
نوشیدیم گریه و مست خنده ی مرگ سایه ها شدیم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

سهم بوسه

سهم بوسه ام را میخواهم، از داروغه گان مزدور
بوسه ای بر لب
بوسه ای بر می
بوسه ای بر زرمیخ های شعر
بوسه ای بر کاه گل های تماشا خانه ی سپنتا

مدت هاست هوس عشق بازی در کوچه باغ های آنجا،
آن گمشده در غبار،
تن بیتابم را تبناک هذیان های سرد و خشک هیجانی مرده وار می کند

هوس عشق بازی با ابرهای زنده رود،
با محله های به تاراج رفته ی کودکی
با بوی نای سایه های سنگین همسایه، هم آواره
با بوی سیگار و نارنج و جنون

هوسم را در خواب واره ای مزه مزه میکنم،
بوسه ام را در خیال، سهمم را در رویا طلب میکنم
داروغه را در هوسم تکه تکه ...

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

پیله ی خواب

مدتها بود که دلم میخواست دعوتش کنم برای یک شب خواب دیدن با هم.
گذرمان که به سر بازارچه افتاد، کلافی نخ ابریشمی گرفتیم و
همانجا کنار چاه، آویزان از درخت توت، بغل به بغل
بافتیم و بافتیم و بافتیم پیله ای گرم و سفید دور تنمان.

ماه از ته چاه قلقلکمان می داد و ما با چشمکی مستانه
در جواب خوابش را می دیدیم.

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

مرز

دوباره می خواهم به تبعید روم
این بار نه در پشت افق که در بزنگاه فلق
در گرگ و میش یک تن خواب و یک تن بیدار نم نمک های خورشید نگران.

می خواهم در بینهایتش بشورم.
لبه ی هجو بودن و نبودنی مرد افکن را،
به بانگی یاغی زور بازو بشکنم.

می خواهم وسوسه ی یکی روز و یکی شب سایه های جن زده را
به جرعه ای، مست بی خویشی و بی سایگی شوم.

می خواهم بر لبه های گلگون ابرهای میهمان سفره اش بنشینم و
غرق عریانی روز یکدست-پیدا شوم.

می خواهم به آنی شب را روز بچشم
از آنجا به تبعید شفق بار بندم و
به آنی روز را شب بچشم
می خواهم مرز را پرده بر کنم.

غوزک پنبه میکارم در خیالم
نرم نرمک
تیزی تند تب نشسته در نی نی نگاهش را
مجال انتقام ندهد
شاید

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

پشت افق

خودم را به تبعید میفرستم
به سرزمین های دور،
دور و دورتر از من، از اکنون

به پشت افق سری میکشم
به بستر شبانه ی خورشید

شاید همخوابه ام شود لختی،
ساغری زنیم به سلامتی ماه و به تماشایش بنشینیم
شاید هم مرا طلوع کند از پس می گساری و عشق بازی شبانه


مصادره

مصادره ی من به مطلوب، که او باشد و نه من
مصادره ی او به مطلوب، که من باشم و نه او
جعل تاریخ و زمان، خلق تاریخ و زمان همینجاست.

اسطوره سنجاقک

در میان همه ی خنزر پنزر های زاقارت و چرک نشسته و در هم ریخته در بساطش، یک آینه ی جیوه ای پیدا کردم و یک سنجاقک مرده.
روبروی هم گذاشتمشان.
خیره در آینه ی مات و کدر، سنجاقک ناآرام، نفس به نفس، ابلیس را تبعید آینه و تبعید لحظه میکرد.
ترازو به دست، دانه دانه برده-روح های اسیر در ردای زمخت شیطان پیر را با سنگ های یاقوت و زرمیخ تاخت میزد.
سنگها را خناق گلوی ابلیس و آدمیان را رهای آسایش.
به روح خودش که رسید، با عشوه ای اغواگر و مستانه، بوسه ی آخر را نیش-زهر مار خفته در گلو گاه ابلیس کرد و ابلیس فرو افتاده از اسب، افسار به سنجاقک واگذارد و سنجاقک مرده، این بار اژدها یی رنگین و چالاک،
آینه را با لبخنده ای رند، وداع ابدی گفت و مست و افسانه ای، به میهمانی برکه ی ترانه خوان بال گشود.

سنجاقک مرده، اسطوره را از نو خلق کرده بود.

۱۳۸۹ خرداد ۳, دوشنبه

قمار بازان کودکی

باز قمار بازان کودکی،
دراز کش روی برگ گل،
آسمانها را میشمرند؛
مزه مزه ی خیال را تخته نرد میزنند.

دانه های شبنم را به عاریه میبرند،
عرق تن در تب و تاب حسرت خیزشان.

نسیم را یک دم بر میکشند، تا دم مسیحاییشان شود
در نفس-حبس بوسه ی ابدیشان.

در این رهایی سبک،
سنگین خواب میبیند
این یکتن شده ی رویایی.

خاطره

انگار تمرد از عمد میکنی، روی برتابیدن را
انکار را.

آشفته سر، خیرگی را تاب می آوری
در بساط دوره گرد خاطره فروش

خیره ی خاطره ی نقره ی ماهی،
در شب عبور از کمین گاه ماهی نور
که به آنی
فرو لرزاند مرز آبی و خشکی را،
حیات و مرگ را.

مرز را بلعیدش
در هوس نور، ماهی
ماهی نور

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه

معصومیت

باز تا بام دویده اند
پرستو ها پروازشان داده اند

یک بر یله داده بر ابرها،
رها.
با لبخنده ای حواله ی باد شرقی
که رندانه دل از هر دو ربوده و سفیر جنونشان شده است

سوغات دلشان، ستاره ها را نشانه رفته اند
ستاره از پس ستاره،
چشمک زنان،
مشاعره میکنند معاشقه را

روحشان را تاخت میزنند
تا تنشان در توازنی مغموم،
معصوم از پس بماند

ماه

یک بار آسمان را به قصد فتح ماه صعود کردم
ستاره به ستاره

ماه را که فتح کردم،
جان به لب آمده، شیفته ی رخش در برکه ای شدم،
این پایین ها
روی زمین

رهای رها سقوط کردم همه آسمان را
در برکه
در بغل ماه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

سمندر

در برکه مینشینم و چشم به ماه دوخته و سر زیر آب فرو برده،
نیلوفری را صدا میزنم
تا در آغوشم گیرد؛
لالایی بخواند و قطره قطره دلش را بچکاند بر گونه هایم
غرقم کند در آب و باز پسم گیرد

درست مثل سمندر فراری
که پاکوبان، شعله میکشد از آتش
و باز آرام میگیرد در دل آتش
چلپاسه به بزمش میرود و
"سام اندر" آتش، پاک باز میگردد

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

سایه ها

این خدا دوباره طرح افسانه ای تنیده است
سایه ها جن زده می خرامند،
حقیرانه و پاکش،
از چپ زمین تا راست زمین

صبح را بلعیده اند، قصابان کبوتر
عوضش سایه هایی سیاه پس انداخته اند،
که دهشت دوزخ را زیر نور زرین-جام زهر نفرت،
در تلالو حضورشان، سکوت قلب های آدمیان خسبیده کرده اند

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

خمیر بازی

خمیر بازی ظهر های بچگی یادت است؟
با دست های رنگی، غرق در بوی گس له شدگی کلاغ در گربه
گربه در کلبه،
کلبه در آدم،
آدم در رویا ...

حالا باز بعد از سالها،
هنوز خمیر بازی میکنم
با رویا هایم، با تخیل سرگردان در جزیره ی گمشده در برکه ی هوسم.

خمیر بازی تا ته کرشمه ی عروسک رقصان در سمفونی حضور تو
تا ته طنازی دخترک گمشده در باد

خمیر بازی تا ته له شدن من در تو

پیروزی


کلاه میجنباند از فراز دار و سلامی میدهد، معلم مغموم
با نگاهی خیره ی ناکجا پیداهای دنج؛

دست خطی، تمرین گرمای دستان یخ زده اش، از لای میله ها لو میدهد بیرون، هنرمند در زنجیر
با دوربینی کاشته در خاطرات روزهای گمشده؛

خاک گور فرو خورده، تیغ تیز بر پهلو نشسته، فریاد ای دریغا خرد بر میکشد بر خموشان، مبارز پیر
با چشمانی دریده از هجمه تاریخ؛

خیانتش را با آب زمزمی روحانی، تبرک خدمت به اربابی ددخو میکند؛
جعل نام میکند از قاتل به قهرمان از یاغی به اسطوره؛
با قدم هایی شرمگین حضورش، حلق آویز گلبوته های لجن، مدهوش بوی رذالتش میشود، سرباز مام حکومت

و آن طرفتر، به سلامتی عربده ای میکشند و تف سربالا مینوشند
مبادله کنندگان خون و پیروزی؛

یا حق ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

پرومته

در توهمی سخت تلخ، جان و تنش را ارزانی سودای یاری انسان کرد، با خیانت به ایزدان
... پرومته ...

در وهم قدرتی بیچون و چرا، رسالتش را ارزانی سودای انتقامی بنده نواز کرد، با زنجیر زدن به تن و جان این پیک موهوم رویا،
... ایزد خدای ...

و در هوس پروازی بلند، اسطوره شهامتش را ارزانی سودای تکه ای خون نوباوه کرد،
... مزدور عقاب لاشخور مسلک ...

عقاب و ایزد و انسان، خسته از بی انتهایی بیهوده پوچ روزگار،
زخم و سنگ و زنجیر و دشخواره را فراموش تاریخ کردند ...
پرومته اما در زنجیر ماند،
وهن تاریخ ...


دریا

از سراشیبی که پایین می آیی،
دریا عمودی دراز کشیده است در افق
عمودی و افسونگر

آهسته میکنی
آهسته میروی
مبادا قدم بگذاری بر عروسان دریایی تازه متولد که عرق هماغوشی شان هنوز تنک بر تنشان نشسته است

شاید شکارشان کنی در عوض ...
عروسشان کنی،
عروس خودت ....

قفل و کلید

امروز حکایتی خواندم از تمثیل زنانگی به قفلی که باز میشود با مردانگی ای که کلید آن قفل است
و قفلی که ساییده میشود و فرسوده، اگر کلید های زیادی بازش کنند
و کلیدی که شاه کلید میشود اگر قفل های نا متناهی باز کند؛ تلق تلق آه اوه ...
درجا حالم به هم خورد از هرچه حکایت است و تمثیل و زنانگی و مردانگی.

زلالیت مسموم

خوبیت انگار که آموخته ی شک و خون و تعلیق است.
هرچه زلال تر، هر چه بهت بیشتر
و هرچه بهت بیشتر، هر چه آشفته تر
این بت سوزان خیر است که چنان
این آدمیان را به خدا بودنش و خدا شدنش
نا امید ساخته که از هرچه رویایی با حقیقت است، گریزانند

بگذار در همان بوی خون و عرق و لجن غرقه باشیم
دست کم میدانیم که لجن زار است
اما زلالیت تنها بوی مسموم توطئه دارد
بوی تردید
سوء نیت

چه بیهوده

تلاش بیجا کردن، مرگ می آفریند
چه در مرداب جذبیت زندگی تو،
چه در زایش بی سرانجام اندیشه من.
نقطه سر خط

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

شب

شب پرتناقضی است،
ملغمه ای از ترس و امید و
تعلیق ...
تعلیق گم کردن فردا
چند ساعتی است که آدمها،
دور و ور، فردایشان را گم کرده اند
غرش زمین دزدیده اش ...
شب، پر تناقض است

تخیل

آنقدر عشق بازی را دستمال خیالت میکنی تا با عادتی روزمره روحش را بکشی، زهرش را بکشی
یکی دو بار گرسنه و تشنه میشوی و بعد سیر میشوی
این هم راهی است برای مهار وهم خیانت
وهم تخیل سرکش
وهم بودن
وهم مجنون بودن

از آسمان افتاده ام ... تالاپ تالاپ به این ستاره و آن ستاره میخورم و می افتم پایینتر و میروم بالاتر
خلع اش را حس میکنم


۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۶, یکشنبه

خواب و بیداری

میان خواب و بیداری،
خواب میبینی چهارطاق لمیده ای زیر طاق گنبدی آن روزهای کودکی

طاق خاکستری خاکستر گرفته از بخاری هیزمی، با دود کشی ماءمن دیو های
کودک خور کودکی ساز

طاقی خاکستری، وصله پینه ی لانه های پرستو های بهاری

چهارطاق لمیده ای زیر طاقی رویا و به هم آغوشی میروی بر طاق نصرت ابرها، با ابرها، که از روزن طاقی میشتابند به سویت

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

تجاوز

تنها در فانتزی های بازاری، پایان تجاوز صحنه ی هماغوشی است
تسلیم قربانی به رویاهای متجاوز
، با لبخندی لوند ...
در رئال طبیعت خون و لجن است و زهرخنده در زجه
ی درد

ما ققنوس بودن خودیم در تناوب زایش و مرگ خود

بیچاره کائنات
چه امیدوارانه تولدت را به انتظار نشسته بود!

سالها بود که جهانیان را به تدارک حضور تو،
ذوق زیستن بخشیده بود
سالها در انتظار دردانه اش
کهنه کار استادان عالم را
آزموده بود، به خدمت گرفته بود
تا گهواره ای، در خور تو
بیافریند
در خور انسان!
بی بدیل بزرگ وارث این بیچاره کائنات ...

روزها و روزها
گروه گروه هم نوازان افلاک را
آموزش نظم میداد
تا در گوش دردانه ی جهان،
مهربانانه لالایی آرام و قرار بخوانند؛
و در ضیافت حضورت، چنگ عشق بنوازد

ذره ذره خوبیهایش را
در ذره ذره ی طبیعت، انعکاس زیبایی میداد.
تا آغوشش، قرار طپش های دل سودا زده ی تو باشد.

طبیعت را آموزش مادری میداد

پر بها میراث سلطنتش را
در خلعت پادشاهی تو
ارزانی روح بزرگت میداشت.
ملک و ملک را به مبارک باد حضور تو، شاباش بندگی ات میداد ..

هزار هزار تحفه رنگین
در گهواره ات،
شاهد شادی کائنات بود!
زادروز خورشید، همان روز بود
تحفه خدایگان به دنیا
ترجمان حقیقت تو، انسان

و امروز:
در زادمرگ خورشید، زادروزش را به تکریم نشسته اند.
شکوه روز نخستین را در کدامین سرداب سرد این تاریخ نابود ساخته ای؟

بیچاره کائنات
چه امیدوارانه تولدت را به انتظار نشسته بود
و چه غمگنانه فریاد ها، ناله ها، و خنده هایت را
به نظاره نشسته است
نظاره گر بی خبر مورچگان سر در پی
که در تابلو جهان، تنها آذوقه به پشت میکشند و
کوره راه و شاهراه، کویر و دشت، برایشان یکی است
برای تو
تو ادعای حقیقت و زیبایی
که اینک چنان مسخ ابلیست شده ای
که گویا هزار سیلی کائنات،
یکی هوشیاری به بر ندارد

چنان سرگرم زیستنت هستی که
زندگی را در لایه لایه ادعای پوچت، فراموش ساخته ای
بوی گنداب گهواره ات، کائنات را در شرم آفرینش خویش غرقه ساخته
قطره قطره اشک هایش
را در اشک های من میبینی؟

دریغ آرزوی بودن تو را
در افسوس بودنت آه میکشد
آخر به کدامین هستی تان بنده اید؟
به خدایتان؟
به ابلیستان؟
به لذت تن بیچاره تان؟

نیمی مستانه قهقهه یتان را در روئی ترین لایه ی بی مغز لحظه یتان،
شاهد شادمان زندگی تان میدانید.
نیمی گوژپشت وار، پلشتی روزگار را نشخوار میکنید

شرم حضورتان را به کدامین کفاره ی خوب بودن از رخسار خلقت میتوان شست؟

و نیمی در غم انسان، لذت شکنجه هایمان را میچشیم و سرگردان بودن خودیم
ما ققنوس بودن خودیم در تناوب زایش و مرگ خود
و تو بی بها مرده ی یک بار خاکستر شده ی آتش حماقت خود

بیچاره آسمان
که شاهد هر روزین بیشرمانه نابکاری های تو است

بغضش را میبینی؟
سالهاست در حسرت خوبی ات، کبود درد من است
اما،
باز هم گاه به گاه،
در شادی تو،
میخندد،
چه معصومانه امید به پاکیت دارد!

پاکی تو، که گوئیا دیر زمانی است
هستی ات را، بودنت را
به پرسش نشسته ای

تلاشت،
تنها پاسخ تن بی آزرم توست
که هر روز، پرواتر، حریص تر، چشم به دستانت دوخته
و معترض توست
که انبانش را خالی گذاشته ای

و بیچاره اندیشه ات
در گورستان فراموشی به خاکش سپرده ای
قدرتش را به زنجیر کشیده ای
ولی گاه به گاه
تلاش های رهایی جویانه اش،
خاک گورستان را به لرزشی سخت وا میدارد

فریاد هایش را میشنوی؟
چرایی هستی ات را،
زادروزت را به یادت می آورد

بیچاره کائنات
چه حریصانه، زایش دوباره اندیشه ناب تو را
به انتظار نشسته است




شب تردید

دلت را در تردید زمین و آسمان،
خدا و خدایگونه،
انسان و ماوراء،
حیوان و انسانگونه،
خدا و اخلاق،
حقیقت و واقعیت ...
به بند تنبانت گره زده بودی، تا در این خصمانه کارزار،
کارزار تناقضات جمع ناشدنی،
از کف ندهیش؛
به امید فردای یقین.

اما قضای حاجتی نابگاه،
دلت را به اعماق چاه مستراحی پرتاب کرد...

با لبخندی به لب میگویم تردید طولانی همان بایسته تر آنکه به خلا رهایش کنی ...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

یک موقعییت فلسفی

آنجا که عاشقان مصلوب طرح فلسفه شوند، من هم با دست های پس کشیده در نوازش یکی و نگاه دیگری ادعای فلسفه میکنم
با طرح یک رخداد
با طرح یک دل لرزه از بیم یک رخداد
با طرح یک نقشه برای یک رخداد
با طرح یک ترس، یک لذت، یک تماس از پس یک رخداد

بازی

بازی کردن را دوست دارم
در نمایشی که تماشاگر و بازیگر خودم باشم
بمیرم برای خودم
بخندم برای خودم
کف بزنم برای خودم
گاهی هم کارگردان را به سخره بگیرم و فیلمنامه را جابجا کنم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

مبارزه

می آشوبیم در خیابانها
فرو میخزیم در خانه ها

آه میکشیم جای خالی مجسمه ها در میدانها را
فرو میخزیم در خانه ها

از میدان و مجسمه که وقاحت به راسته ی طناب فروشان کشید،
میلرزیم پای چوبها، طنابها
فرو میخزیم در خانه ها

اشکی میریزیم بر تخم های شکسته و تخمه ای میشکنیم
وجدانمان که آسوده شد، باز فرو میخزیم درخانه ها

اخلاقیات من

کشتی با بع بعی های زخمی،
زیباست و خطرناک و غمگین؛
نمیگیرم.

به یاد کی یر کگارد

دلش که میلرزد، آزادی را میبیند
اسیرش که میکند تا نپرد، وجدان را
وجدان یا آزادی حالا؟

قلقلک های افسونگر

آن بعد از ظهر سخت، سخت زیبا بود شال و کلاه کردن برای رفتن زیر جزر و مد دریا ...
... غرق هم شدیم

بر لبه که گام برداری یک طرف نفس حبس شده از ترس است و یک طرف نفس برآمده از هیجان. یکی را فرو میدهی و یکی را برمیکشی.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

واگویه وارونه خستگی

شبیهشان نباشی، کشته میشوی

شبیهشان شوی، میمیری خودت


این کثافت کده ی مرده شور

این کثافت کده ی وامانده … آنها میگویند … من میگویم


شانزده سالگی و سی سالگی هر دو مفت میبازی و مفت اشک میریزی

شانزده سالگی و سی سالگی هر دو مفت به گور میشوی


همه سالگیت به شباهتت سنجیده شدی

شبیه سازی شده باشی، اعلایی.


چه عصبیت منطق ناگزیریست این درندگی ولایت

چه عصبیت منطق گیریزیست این منطق کشته ی منطق کشته


اوه اوه اوه … سری به نشانه ی تحقیر

اوه اوه اوه … چشمی به نشانه ی من تو هیچ بین


ریشه در ناکجا کشته ای دارد این سر به فلک ساییده دعوی … این کهنه زخم دعوا

هیچت را به همه میبینند

همه ات را به هیچ میگریند

همه ی هیچت را تهدید هویتشان میدادند

هیچ، همه ات را میبینند؟


ندیدنشان دوراندیشی کفتر پسندیست.

دیدنشان اما نزدیک بینی عقاب


پشمینه پوش دوره گردی باشی پا بر پا کشان

پشمینه پوش دوره گردی باشی پا بر پا کشان، آرشه کشان

له شده زیر پا میشوی، مرده پیش از مردن

مگس هوا میشوی، به یک تلک از میدان به در شده


غم تلخیست خود بودن

غم تلخیست خود نبوده باشیدن

غم تلخیست نا خود بودن

غم تلخیست نا خود شدن


و از همه زق زق کنان تر، غم تلخیست چگونه بودنت هر دو سه دیدار پرسیده شدن؛ هر دو سه دیدار به سخره گرفتن.

کوبیده میشوی به سقف همان کائنات سرد خیزشان

کوبیده میشوی در پساپس غصه شیونشان


میدانی که میگریی و فراموش میکنی

میدانی که میگریی و میفشاری

میدانی که جفت لبخندی جوابشان میدهی

میدانی که به حساب نانوشته مینویسی

میدانی که گریزی نیست ازین آه و ناله


تهدید میشوی و تهدید میشوی و تهدید

تهدید به نبودن

تهدید به نیستن

تهدید به احساس

تهدید به عصبیت

تهدید فن بیان جزو جزو این ملک مطلق است

تهدید ضرب فنی جزو جزو رکن قدرت این شهریت روستاست گویا


تکرار میشوی در خودت

تکرار میشوی در تکرار کردن خودت


نشخوار میکنی نشخوار شدنت را، سکوت بویناکت را

کاش راهی برای مردن بود

ببینن تمسخربیهوده بودن بلاهاتت را میزنند. میدانی که …

خسته ای از خسته بودنت

همین


دست آخر فقط شاید بپرسی کی میشویم؟


۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

من تو

خنده ی عصبیت من
داغ ننگ تاریخ عاصی از جنون بود (یا شاید هم عاری از جنون)

زهر خند خام تو
مصداق سرگذشت جذام رام شده در افسار عقل

چرا من تو
چنین بسان دلقک خسته در پرواز شب است؟

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

وارونه در قدم اول

فارسی که بخوانی منزلگاهت است و لاتین که بخوانی مشغله ات.
و وارونه میگویم چون هستم.

۱۳۸۵ مرداد ۲, دوشنبه

شب دلقک

عقاب چشمان تو کهنه غم عقیم مانده را دیدند در پشت چشمان من
و چشمان من خود را آشکارا بر تو رخ نمودند
رها ساختند خود را، تا کشفشان کنی
تویی که لمس کردی خیسی اشک های شبانه ی مرا
اشک هایی که دلقک پرندگان، آن تنها شاهدان بزم اشک من، سخره میزدند بر آنها در پایکوبی و بزم شبانه شان.
چشمان من رمز نهفته شان را بر تو آشکار کردند
در آرامشی بی بدیل
نه تنها چشمان من که تن من نیز

هوس داغ فرو خفته جاری شد
در دستان معجزه گر تو
بغض خفقان آور تنم را یکباره شکستم
در پناه نگاه نافذ تو

تا انتهای اغوا رقصیدم در تن تو
به اوج رفتم با دیدن تو در اوج
در این تنها لذت که
انتهایش بی دیدن تو در انتها ممکن نیست

و اکنون
در بهت چرایی ام من
که چگونه خدایگونه، ابلیس گونه، مسحورم ساختی
رمز دلم را ناگفته فاش ساختی

۱۳۸۴ مرداد ۲۴, دوشنبه

لحظه های ایمان به بی ایمانی

بزنگاه تصمیم و شک، گاه تأمل نیست
تعمق شاید
اما درنگت نابودی است در جهتی نا معلوم

قاضیان ردای استواری اراده به تن کرده،
حکم حماقتت را به ضرب نشسته اند.

دهه ای شاید به عبث در گیر و واگیر یک موج شک و یک موج یقین
گیج واخورده ی بهتی و در انتها دیوارکوب "هیچ" شده ای ...
مذبوحانه تلاشی شاید ...

چه بیهوده چه بی عبث شک را تقدیس میکردی
و یقین چه فروتنانه انکارت را با بردباری تاریخ گونه ای
به پوزخندی به دیدن نشسته بود:
"استغاثه ی حقیقت طلبی اش فریاد زخم خورده گلویی شده،
رعشه به تنه ی گرم و تبدار کائنات انداز ...
اما ..
اما زمین زیر پایش را انکار پرواز و تعلیق میکند ...
به وهم پروازی خدایگونه، سختی اش را به لجاجتی کودکانه حکم به دود واره ای جادو گونه میدهد."
جادویی که تعلیق حماقت بار تو گویا
بنده ی وجودش است برای توجیه وجود خود ...
جادویی روح و جادویی اکسیرواره ی حیات و
جادویی خدا ...
خدایی به جادو در افکنده شده در گنگی اثباتش
و جادویی به خدا تقدیس شده ی حیرانی همه عالم.

محکوم حماقتی
یا محکوم تعلیقی مرزهای مجاز زمان را شکسته ...
یا مرزهای مجاز فرصت را شاید ...

۱۳۸۲ دی ۲۵, پنجشنبه

روزهای مدرسه


لحظه ها را در هیجان حضور تو می کاوم
زیبا غم نامه ی پر تپش شادمانی است، یادآورد پربها زمان تلاش هایمان

روز نخست؛
لحظه ها را در هیجان حضور تو می کاوم،
تو ناقوس دار جاده اتوپیای من
که بودنت وام دار وجود بی تو نامفهوم من!

یک لحظه حدوث معنایت را
به تماشا آورده ام،
یادآور افت و خیزهای با هم بودنمان.

گرگ و میش بامداد اول:
مشتی هنوز مست،
خواب آلود سکر تلنگر تاس قمار باز روزگار!
یکی مبهوت هبوط خویش، یکی مست خمر معراجش
یکی گیج واخورده ی شکوه موریانه برج بزرگ زاده امیر ایران زمین،
یکی در تعلیق ثقل حضور هم رزمان خود.

حضور مجدد تاریخ نامکرر
آینه گردان نژاد من و تو:
مخلوق آفریده ای، که پاداش مزمزه ی عقلش
هبوط به زمین معراج دهنده به آسمانش بود!
هبوط از خالق به مخلوق، از مخلوق به مخلوق آفریننده ی زیبایی ها ...

خودآگاه و نه خودآگاه،
طعم سیب چشیده، ایوب رنج نامه این نو دنیای اندیشه شدیم،
به سوگندی فروخورده، رازداری طبیعت تودرتو حیرتی نو را
به بار امانتی سنگین به دوش نهادیم،
سوگندمان را وفایی آیا؟

مشعل هوشیاری به دست،
سوگند خورده ی پاس-داشت تالارهای زر و سیم ملکوت بودیم

نگاه ها، انعکاس اضطراب و شادی،
اعتماد و ناباوری.
یکی بود خود را در اوج ظهورش، به فریاد می آورد
یکی، در پی بود خود،
سکوتش را معنای حضورش میکرد.
یکی در باور سکوت او، فریاد میکرد.
یکی بغضش را در سوء تفاهمی نابکار،
در دل غمین ابر بهاری میگریید،
یکی مست جنون کودکی اش، قهقهه زن تمسخر من و تو بود
یکی صدای هزار ساله راه یکشبه را
مفت خوار عزمش میکرد
یکی آه دریغ بودنی دیگر را،
قیلوله ی بیدار خوابی روزش.

میان من و تو، شفق سایه آرمانهامان بود: در یکی تجسد حضورش
در یکی کمرنگ نا پیدای اعراض وجودش

و نقش دیگرمان: بینوا بندگانی، فرض شده ی فرمان نا نوشته!
"خاکسار بزرو" کشنده روال روزمرگی این متناقض دنیای پر چرای بی جواب.
بی چرا زندگانی، نعش کش ادعای دروغشان...

اما به ضرباهنگ نبض پر تپش تو،
با عصیان توده های انکار،
به رزم ابلیس مستان رقصانی میرویم که پای-کوبان مصلوب شدن
پرومته ی عقل در کلان زنجیر تو در تو حماقتشان هستند.

زیبایی آسمان بالای سر،
قانون اخلاقی درون دلمان را،
ثبت آمد و رفت روزانه مان کرده ایم

ما خونابه ی جنون نوشیده،
اراده "آدمیت" کرده ایم.
ما ققنوس بودن خودیم، در تناوب زایش و مرگ خود؛
کودکان رنگین کمانیم درین پهناور بوته زار هستی.

گل حسرتی میکارم
کبود دریغ شادیهامان
گل سرخی میکارم
جاودان بی بدیل لحظه هامان