۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

خداحافظ دلقک خون آشام

کلنل،

ببخش که این بار تکنولوژی، رسانه، دنیا و مردمش تن به خواسته هایت نداد تا آراسته و پیراسته، به قبای سبز، لمیده کنار دلبرکان مو طلایی و پرکلاغی، به خیمه نشینی و خطابه سردهی. متاسفم که آنهمه ظرافت و وسواس همیشگی ات جلوی دوربین، اینبار به عق نشست و پوسته درید. اینطور از ته سوراخی بیرونت کشیدند و دوربین ها اینبار دلقکت را، جوکرت را ثبت کردند. که چقدر مرا یاد آن مضحک زامبی خون آشام در فیلم "دلقک" پاتریک بویوین می اندازد. متاسفم که کشتن هایت به کشتن تو ختم شد. متاسفم که چنین به خون افتادی، اما قرمزی اش بیشتر سرخاب هزل و هجو لب و لوچه های دلقکان است که الحق تو بودی.

می دانی اما کلنل، این قرمزی هرچه که باشد، خون است। داغ است، تیز است، می برد. خیره، به تهوع می اندازد. به لرزه. می دانی، این زهر خنده که می شنوی از خیابان ها، از دلقک توست که به پاست. وگرنه تماشای این چهره ی لخت و زخمی دلقکت، جرات سنگ می خواهد. این قهقهه دیر یا زود، پس کشیده خواهد شد، وارونه خواهد شد به هقهقه که چرا مرگ خوک، می شود مرگ دلقک، میشود پایان درد یک ملت؟ اصلا چرا سور سقوط دیکتاتور، از کرنای اسلحه ها بلند می شود؟ اصلا آن اسلحه ها از کجا آمد در دستان مردمی که داغی اسلحه خونینشان کرده بود و حالا انگار آنقدر رفیقشان شده است که لمس ماشه اش شادی می پاشد در وجودشان. مگر چهل سال پیش تو چه کردی؟ این تکرار "گفتا که کرا کشتی تا کشته شدی زار" چقدر آزاردهنده است ...







معمر قذافی، عکس از فلیب دزماسز، AFP




"دلقک"، ساخته ی پاتریک بویوین، ۲۰۰۸

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

پرتم که کرد

پرتم که کرد، لبه ی کوه، لبه ی تیزی سنگ چین، لبه ی گل های یله به دیواره ی کوه، این طرف، جاده و آن طرف، دره ی سبز، سیاه، طولانی. دراز به دراز، یک پا قلاب نرده های فولادی و دست رهای شیب سیاه، یک نیمه تن تسخیر جاده. خیره ی سیاهی ام، دیگر به کلمات فکر نمی کنم. شب است. همه جا بوی ارگاسم سایه ها می آید. مرغ شب هم حتی نشئه ی عشق بازیشان عوعو می زند شش و هشت. به زهرخنده های رکیکی انگار، از پشت زمختی های این هوای کلفت، سر می کشد به همخوابگی ها. فانوس به دست از چشمک ستاره ها. ستاره ها. این نور کژ و سالخورده. به جنون می افتم. به ستاره ها. مرگشان، که نیستند، که زیبایند، که زیبایی همین نور متلاشی از مرگ است. نور مرده. نور از عدم. دیوانه گی. فریاد. دریا هم می آید. شن ها زیر آرواره، جمع ستاره هایند که از طاقی آسمان به حرص زیر دندان می کشم. می درم. به جنون. از مرگ این همه زیبا. زیبای این همه مرده. زیر سایه ی این همه ستاره ی مرده، این حجم نور معلق، من هم می آیم.

دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
آواز این است که در آن سیاهی مثل چسبی، باد و زوزه و نفس و مرغ شب و سایه و ستاره را کنار هم بند می کند.
کز زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

چشم می بندم. مشعلی از چهره برافروخته بود یعنی چه؟
از دور اما دو بیتی های بلوز در افق. روی عرشه. به استیلای درد و مستی. آهنگی صامت در این حوالی می لنگد. مکث های تناور. تکه تکه هایم جاری اند از شاخه ها و تکه سنگ ها و ستاره. به خیزران ها که درد نایشان می شود. خیزران ها که سر بریده اند. زیر آب به سماع. نفس به نی به گلوی بریده به آواز.
کم کم دلم میان صخره ها گم می شود. به اسارت کولی های یاغی ولاک پشت های کف دریا. می مانم و بیدل های هامون.

تن آواره - چهار - چَرای شبانه

به گنجشکک آواره ی دیوانه


نشسته بود و خارها را یکی یکی می کند। در این چَرای شبانه ی آخری، غافلگیر بته بته سنجاقک های برق-گرفته شده بود که کف بهارخواب، مفلوج و تیز شمشیر راست کرده بودند. چی چی لاس ها همه خار انگار ... خارها را یکی یکی می کند. از تن مرده ای که زیر دستش خوابیده بود. زغال های تیز، برای همیشه می ماندند زیر پوستش. تورم خیسی. توهم نور، کورسوی دولنگی های منتظر. از بالای پله ها هیچ نمی توانست به عقب برگردد. بخار داغ و غلیظ راه پله و راه نفسش را گرفته بود. آرزو می کرد پستان هایش آویزان و دراز بودند. می گرفتشان می کشیدشان آنقدر که به دور گردنش برسند. گره می زد. حلق آویز می شد. آنوقت می گفتند زنی که خود را با پستان هایش حلق آویز کرد. دو پستان درشت سخت ...
مستانه ام؛ مستانه ام؛ از طوق الست پروانه ام ...
عق می زد و الکل و عرق از رگ های صورتی اش بیرون می ریخت. تازه از آب-رنگی ها برگشته بود. چهار پنج ساله. انگار میدان باغ ملی بود. فواره های رنگی ودویدن های به سرگیجه دور حوض. سرگیجه و بوی تند نشئگی. ماه یک طرف بالای سر و ستاره ها کناره ی دیگر. شب، ملک مقرب، سیاهی انداخته بود در میانه. لب به لب آبی چسبانده. آب به جذبه ی ماه. شنها انگار فوج حشره که ازلای انگشتان پا تا ته حلق می خزیدند. گرم. زنده. بگویند هستی، هستیم. راهکش عصب هایش. شوری، جای خارها را می مکید. داغ. تند. هستیم. هستی.
دوباره انگار آویزان از دو ساق. به سفیدی رانها باد میپیچید. به چَرای شبانه در گورستان ...
مثل غریبه ها، غربتی. افسون شده. وسط غروب تنها به نیایش زار می زد. خودش را انداخت و پهن شد. زن شد. نفس کشید و طوفان شد. از حلقوم خفه، با مکث و سکسکه تاب می انداخت در زجه ها. شاید به هوای آزادی شنیده شود. آوازش. در سایه بازی دست ها خفه شد. به تنش رعشه افتاد. سینه اش برآمد. به بهارخواب برگشت و به قهقهه ای کلاه برداشت و تعظیمی کرد به تن مرده ... سنجاقکی و چَرایی دیگر.

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

از تخیل

نکته ی شگفت آور اینکه تخیل من تنها هنگامی به نحوی مطلوب برانگیخته می شود که خود در وضعی نامطلوب باشم و برعکس، هنگامی که همه در پیرامونم شاد و خندان اند، شور و شادی کمتری دارد. ذهن نابسامانم نمی تواند به اسارت چیزها درآید. نمی تواند آنها را بیاراید و زیباتر کند. می خواهد خود بیافریند. اشیاء واقعی در نهایت امر، همانگونه که هستند در آن نقش می بندند. ذهن من تنها می تواند اشیاء خیالی را بیاراید. اگر بخواهم تصویر بهار را بکشم، باید در زمستان باشم. اگر بخواهم چشم اندازی زیبا را توصیف کنم، باید در میان دیوارها محصور باشم، و صد بار گفته ام که اگر مرا در باستیل زندانی کنند، در آنجا آزادی را به تصویر در خواهم آورد.
اعترافات؛ دفتر چهارم - ژان ژاک روسو - ترجمه ی مهستی بحرینی - انتشارات نیلوفر ۱۳۸۵.