۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

چشمان آفتاب پرست

قلاب از بالای ابرها، به پرستش می نشینم
شاید آفتاب پرست شوم
آن وقت شاید
با دو چشم جدا جدا،
در فاصله ی بیرنگ اینجا و آنجا،
با دو دردانه نگاه گیج و شکسته و بی تاب،
در پشت و جلو،
در همیشه،
امن سیالیت تو باشم؛
در گم شدن هایت در اینجا و آنجا.


به یک چرخ
به پیش
به یک چرخ
بچرخ

بچرخ و به چرخ ابدی
عبث را بدوز به نیستی
به یک چرخ

مثل فوج فوج مورچگان سرباز
گیج چرخش آسیابی به گرد هیچ
در توهم نظم بی چرا

در مارپیچ این گرداب مرگ
غرق می شوم

به یک چرخ
بچرخ



نگاه شیطنت باری می اندازد
آرام و در کمین

همین که بخواهی بیشتر ادامه دهی
به نگاهت
به یک پرش بر فرق سرت فرود می آید

به بازی فکر میکند یا شکار؟
مرز داستان و واقعیت عجب نامرئی است ...