۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

اگر اصلا زنگ نمی زد که خداحافظی کند میان نفس-برهای هق هق گریه و رفتن های صدایش؛ اگر من صدای زنگ را نمی شنیدم یا به سیاق خیلی وقت ها حوصله ی جواب دادن نداشتم؛ اگر نیم ساعت زودتر قرصها را بالا انداخته بود که مست قیلوله ی عصرانه بعد از کباب و گربه و گلهای ایوون بودم؛ یا نیم ساعت دیرتر که طبق قرار قبلی در حال دویدن کنار دریا بودم، همانجا که او سالها هر روز غروبها میدویدش؛ اگر در آن جملات پایانی، قبل از بیهوشی، نمی گفت که در خانه است، همان خانه ی تنها و نمور میان دشت های همیشه نمزده ی سیب زمینی و چغندر؛ و اگر من آدرس این ناکجا خانه را در لابه لای آشغالهای پس افتاده از چت های روزهای دور پیدا نمی کردم- آن موقع که به اصرار نشانم داد، روی گوگل مپ، که به جای رویای لاس-وگاس از کجا سر درآورده؛ اگر مامور پلیس فقط آلمانی میفهمید و نه انگلیسی مخلوط با هق هق گریه ی من را؛ و اگر شاید جنس ایرانی نبود و زودتر از پلیس خرش را میگرفت؛ اگر حتی فقط یکی از اینها، الان یک دوست بین ما نبود ... به همین راحتی؛ به همین تخمی ...

و حالا به همین تخمی زنده ماند تا یک بار دیگر فرصت داشته باشد روبرو شود با مساله ی خودکشی؛
"با سكوتي در قلب شكل مي گيرد، دقيقا همانند يك اثر هنري ... تنها یک مسأله ی به راستی جدی فلسفی وجود دارد و آن مسأله ی خودکشی است" آلبر کامو

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

مسافران شب بعد

بی خیال و پاپتی، لم داده بودند همگی در بوی تند عرق و تن. یکی پرسید "کجا بودم؟" مرد بی حوصله و عصبی سیگاری آتش زد و خیره شد به ملافه های چروکیده و سفید. زیر لبی گفت "به زیارت، به سیاحت، کس خوارت کس خوارت". یکی جواب داد "آهان، وسط راه، نرسیدم ... نمی رسم ... اصلا نمی آیم ..." برگشت و ملافه ی سفید و چروکیده را به سر کشید و گفت "برویم".

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

توطئه

سفید دیوار
دو پنجره
نردبانی
تلق

پایه اش نبود
پایم لنگ جزر این پنجره
پایم لنگ مد آن یکی
ماه طناب ها به دست
بر لبه ی این سفیدی دیوار

راهم نداد و شکستم

کاش ها

به این یکی هیچگاه فکر نکرده بودم
که آن شب،
آن شب دیر،
در میانه ی هیاهوی کولی ها و غربتی ها،
همانجا،
روی همان کاناپه ی سفید،
با همان جورابهای سبز و خاکستری،
می شد به جای روی گرداندن،
به رویش می گشتم ...

در آن بی خیالی و سکوت چشمهای گرد و خمار،
می شد به رویا تن داد،
تن به رویا داد ...

و الان که فکر می کنم،
در این هیاهوی کلمات غریب و صدای پرواز،
مورمور خنکی می نشیند بر روی سینه هایم
وقتی به آن دکمه های نابسته و ناباز فکر می کنم
روی آن کاناپه ی سفید.

شورابه

به اصرار یغما و نغمه های فریادش،
نشسته بودم بر شاه-پیچ های آن خم گمشده در شوراب نقره ای

به هر تابش آفتابی،
به هزار کنایه،
هزار گرد و واگرد می خوردم،
غرق شورابه

هیچ اصرارم ثمر نداشت
که مدفونم کنند زیر شنها

به اصرار یغما و نغمه های فریادش،
هزار موج مرا هر دم و وادم،
فرو می خورد در شورابه های دل-آشوبه