۱۳۹۰ بهمن ۲۱, جمعه

چهارم*

اضطراب چهارم دیدار بود. وقتی از زندگی به دریا افتادم.
حالا به نخی آویزان، سایه های سوخته و تار مرا عبور می کنند. با چشمانی قیقاج ندیدن، معطل ردپاهای شنی. باورم به هیچ است. وقتی پایانش مرد و انگشت. اولش همه سرگیجه و دل. حالا متورم و پریشان، نقاب ها را خاک می کند و من همراهش بیل می زنم به تکه های مرده. از ترس پوسیده، کبود. آسمان، کویرش اریب می رسد به خاکسترهای شب دیدار. به لرزه های هیکلش بر پوست نمور من. انگار ماه که در افق بر دریا می لرزید. همانجا که از زندگی به دریا افتادم. در عمیق خود غرق. آب در ریه ها می سوخت و نور آهسته مرگ. رودخانه ها به دریا خون شدند و جمجمه، قایق من. به ماسه های کویری خوابیدم.

* اضطراب ترتیب ندارد

۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

ششم*


اضطراب ششم یک موجود خیالی بود. نویسنده اش جایی نزدیک برکه ها. لای نیلوفرها. زیبا. وحشی. کشنده. از اورشلیم و خاک، به رقص، همه ی راه را تا به اینجا خط انداخته بود به خون. خورشید می زایید و می سوخت. تنش به هواری خیره ی سوزنک های کاج. سبز و تیز. رقصان. گردن می زد و چرخی و شیدا بود. گردن می زد و چرخی و آواز بود. گردن می زد و چرخی و بوی کاغذ. گردن می زد و چرخی و انا الحق. گردن می زد و چرخی و مرده من. به سینه زدن های مراسم تشییع جنازه می ماند، آنوقت که لای لزج نیلوفرها و گردن و چرخ غرق شدم. نور سوخت و دستهایم ماند. بی تاب. رقصان. خیال، لبخند داشت و یک سیگار. کاغذ ها بوی مرموز یک مردار. کنار برکه.


- بازوهایم ماند و حنجره ام را آویزان از سه تیغ نار کشتم.
آنوقت که مثل جرقه های تند، درون دلم آهنگ ها مردند. صدایی ندارم. آواها را به اره های بزرگ از بیخ بریده ام. سر پیداشان قرمز و لزج له له می زنند برای دمی صدا. نوشتم که نمی آید. نمی آیم.

- بست تولدی نو نشستم به پیله.
خفه، دستم به چاقو رفت که پیله را بدرم. پوستم پاره شد. پروانه ها، معذب از آبی شبتاب ها که دوره چسبیده بودند به رگ های من، بال بال می شکستند. از سرخی به نور خون می مکیدند کرم ها و من به قهقهه از رهایی گلو. اشکم رها تر.

- لای ترک لب ها دنبال تکه های آینه می گشت.
به دو دست لب ها را به هم فشرد. لب های او. لب های خودش. کبودشان. این آخرها فکرش به آیین ماهی گیری می رود. برود دریا. آبستن کند. بزاید. آینه مات سرما. لب ها فقط یخ بود که کبود بود. قلاب انداخت، شکستند. خون هم نیامد که بخار آینه را گرم کند. یک-تکه، گوشت ها تن ریخت. از گوشه های لب ها. خرده های تیز به تنش. دلش. نغمه ها به کش و قوس زیر فریاد. بهتر که قلاب به حنجره. آویزان از ناف آسمان. همین حالاست که تنم اژدهایی شود. به بنفشی سردی آن لب ها. به سرخی تکه های آویزان گوشت لا به لای اینه.


* اضطراب ترتیب ندارد

۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

تحویل سال

در آن لحظه ی بنگ، که افسانه صدا بود و نرمی عرق،
از زخم برخواسته بود.
پای چوبی به عزا،
به قربانی،
به آتش.

پا لنگ و پیشانی لاجورد،
با چشمانی پوک،
دو دستش لنگر بر آن شکم که بر آمده از شب شراب.
به انتظار یل و اژدها

به خیز
به جاده
از لبه
ترس
از خیس
به لبش خاطره معلق

آن گوشه ترها
خیل همسایه ها
که در گورها
دسته جمعی
به تمرین مردن رقصان

به بزمی
به میانه
کمر به تاب نالان
با دهان هایی پوک، خاک می بلعیدند
بوی نان و بوی شراب

آسمان ستاره می زایید و به بمبی به آنی به انفجار
دود و قهقهه

استخوان های سبز در گور
زیر دندان همسایه ها
سایه می شدند
به چارقد آتشدان بست نشسته

هوس جاکش های قدیم
یاد ایام آن معصومیت ها که هنوز دو پا داشت
اگر شکسته، لک لک

در آن لحظه ی بنگ،
خیال اثیر بود و
نان، بوی تنش