۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

من و خالی او و سایه ی مرد وحشی
نفس های من، طناب پیچ سایه و
او مخمور نفس های من و
من به تنانه
خفته
در اثیری او و سایه

در توطئه ی ژرمن ها

در خاکشان،
چه تو چه من،
سرد می نشینم من، سرد

در آروغ های سگی
یکی نشسته بر دیگری
پادزهر می زنم
بر درد دل آماس کرده
از نبودن هایت
از خالی هایت

عصرها

در آبی عصرها،
موش ها را بازی می دهم
"موش ها در آب سرد اذان می گویند"*
مثل یک ترسا بچه ی دست به گلو،
آویزان از ته،
از سر

در بهت سرد،
بازی می کنند
چرخ
چرخ
می زنند
در نقب خاک و
نغم آب

عصر ها
موش ها را ...
بازی می خورم

* گرته برداری از ک

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

من خسته ی این روزان بی آرزو،
شبان دام به دام کشنده

یکشنبه ها

یکشنبه است
میدان شهر، به جای همه کوچه ها،
قهقهه می زند
با دستان باز
در بغل دریا
در مهیب نور و صدا

یکشنبه است
در خالی همه کوچه ها،
یله بر بام ها،
مرغان دریایی، پاکش،
لباس دلقک بر کنده،
قیلوله می زنند
میان زرد ماه و زرد خورشید

یکشنبه است
پسرک زرد و پسرک سبز
خنده تاخت می زنند
از پی دخترک مشکی پوش
بر قایق پارویی ایستاده بر میدان

به عشوه ای،
به بوسه ای سرخ،
مرغ دریایی بر بینی نازکشان،
چاق و نورس،
دلقکی کاشته؛
به عاریت
تا غروب
تا بعد قیلوله ی ماه و قیلوله ی خورشید

یکشنبه است
گدای ژولیده ی شهر هم تن می زند از سکه، از کار
گوشه ای از قایق پارویی ایستاده بر میدان،
جرعه جرعه،
خنده می زند در تعطیلی کار

یکشنبه است
من هم دوربینم را بر سه پایه،
بر قایق پارویی ایستاده بر میدان،
رو به ابرها می کارم

به تماشا،
ابرها،
به خنده،
پرنده می شوند و ببر و لیلی و مجنون
عکس می گیرم
از ابرها
از پرنده، ببر و لیلی و مجنون
قاب دیوار تنهایی هایم در دیجور غروب یکشنبه ها.

۱۳۸۹ مهر ۲, جمعه

در انعکاس نور و ماه و آب
کج لبخنده های من
کج و معوج
دستمال رخساره های چرکین و دودی
می رقصند تا ابد
می میرند به ابد

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

سالاد روز

در سرزمین سیاهان، ارباب شیطان را اجیر کرده تا همه ی خط ها را برایش اشغال کند. هر زنگی بوی مرگ خواهد داد. این هراس سرد از شیطان و مرگ، ضامن برد ارباب است در بازی. در میانه ی خرفتی و شیطنت، یکی از زنگ هادر اینجا خبر از حکم ارباب می دهد به حبس و تبعید و تازیانه ی یکی از کیش دهندگانش. ارباب ها هوس تازیانه داغشان میکند. خدا و محمد و مسیح و خون، اصالت خون، ارباب هرکدام که باشی، تن برایت معنای خاصی دارد. محل معامله ی قدرت، صحنه ی بازی می شود.
یکی از صحنه ها را بر پرده ی نقره ای به تماشا می نشینی. در سرزمین سفیدان، به دور از هراس زنگ های شیطانی، زن و مرد در سکوت سنگین مهمان سرا، ترس زده، خاطره ساز سال های دورشان می شوند. رنگ های تیره و آهسته و سنگین جنگ و تجاوز، کشدار و عمیق، دخترک اسیر را به تازیانه ی نگهبان ددخو عاشق، و نگهبان جنون-زایش را به تن نحیف و شکسته ی دخترک مجنون می کند. عاشقانه لب تر می کند با زخم های تن اسیرک؛ اسیرک ترسان و رقصان در بزم زندان بانان؛ نیمی برهنه، نیمی تنپوش نگهبانی به تن. بزم یکی شدن، هوویتی دیگر بر انداختن. این خون و شلاق و درد و لذت سال ها بعد نان روزشان می شود تا دم مرگ؛ وقتی لبه های تیز شیشه ی شکسته به اوج می بردشان و شکسته-بند تن به گرسنگی فرسوده شده شان می شود.
در صحنه ی بعدی، خواب می بینی.
در سیاه و سفید سایه های فریاد کش، که قد تا قد روی دیوار ریخته ی کوچه جا خوش کرده اند، در مهتاب نیمه شب، بزم دیگری به پاست. لقمه ای کباب می کنند از آلت پسرک، برای خودش. به خوردش می دهند، دست بسته، مثله، به دیوار کوبیده شده، تا یاد آوریش کنند رقابت در صحنه ی تصاحب تنی دیگر، تن دختری، چه طعمی دارد.
از خواب می پری و این بار در صحنه ای دیگر، زنی اسیر خاک، طعم سنگ می چشد در میان نگاه های خیره و یکی شاد، یکی خسته ی اهالی ده که ناموسشان را پاس می دارند با هر سنگی بر تنی. اهالی ده که به میدان کشیده شدند به اراده ی مرد زن که هوس تنی دیگر سرش را بد گرم خون و جنون کرده است.