۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

خداحافظ دلقک خون آشام

کلنل،

ببخش که این بار تکنولوژی، رسانه، دنیا و مردمش تن به خواسته هایت نداد تا آراسته و پیراسته، به قبای سبز، لمیده کنار دلبرکان مو طلایی و پرکلاغی، به خیمه نشینی و خطابه سردهی. متاسفم که آنهمه ظرافت و وسواس همیشگی ات جلوی دوربین، اینبار به عق نشست و پوسته درید. اینطور از ته سوراخی بیرونت کشیدند و دوربین ها اینبار دلقکت را، جوکرت را ثبت کردند. که چقدر مرا یاد آن مضحک زامبی خون آشام در فیلم "دلقک" پاتریک بویوین می اندازد. متاسفم که کشتن هایت به کشتن تو ختم شد. متاسفم که چنین به خون افتادی، اما قرمزی اش بیشتر سرخاب هزل و هجو لب و لوچه های دلقکان است که الحق تو بودی.

می دانی اما کلنل، این قرمزی هرچه که باشد، خون است। داغ است، تیز است، می برد. خیره، به تهوع می اندازد. به لرزه. می دانی، این زهر خنده که می شنوی از خیابان ها، از دلقک توست که به پاست. وگرنه تماشای این چهره ی لخت و زخمی دلقکت، جرات سنگ می خواهد. این قهقهه دیر یا زود، پس کشیده خواهد شد، وارونه خواهد شد به هقهقه که چرا مرگ خوک، می شود مرگ دلقک، میشود پایان درد یک ملت؟ اصلا چرا سور سقوط دیکتاتور، از کرنای اسلحه ها بلند می شود؟ اصلا آن اسلحه ها از کجا آمد در دستان مردمی که داغی اسلحه خونینشان کرده بود و حالا انگار آنقدر رفیقشان شده است که لمس ماشه اش شادی می پاشد در وجودشان. مگر چهل سال پیش تو چه کردی؟ این تکرار "گفتا که کرا کشتی تا کشته شدی زار" چقدر آزاردهنده است ...







معمر قذافی، عکس از فلیب دزماسز، AFP




"دلقک"، ساخته ی پاتریک بویوین، ۲۰۰۸

۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

پرتم که کرد

پرتم که کرد، لبه ی کوه، لبه ی تیزی سنگ چین، لبه ی گل های یله به دیواره ی کوه، این طرف، جاده و آن طرف، دره ی سبز، سیاه، طولانی. دراز به دراز، یک پا قلاب نرده های فولادی و دست رهای شیب سیاه، یک نیمه تن تسخیر جاده. خیره ی سیاهی ام، دیگر به کلمات فکر نمی کنم. شب است. همه جا بوی ارگاسم سایه ها می آید. مرغ شب هم حتی نشئه ی عشق بازیشان عوعو می زند شش و هشت. به زهرخنده های رکیکی انگار، از پشت زمختی های این هوای کلفت، سر می کشد به همخوابگی ها. فانوس به دست از چشمک ستاره ها. ستاره ها. این نور کژ و سالخورده. به جنون می افتم. به ستاره ها. مرگشان، که نیستند، که زیبایند، که زیبایی همین نور متلاشی از مرگ است. نور مرده. نور از عدم. دیوانه گی. فریاد. دریا هم می آید. شن ها زیر آرواره، جمع ستاره هایند که از طاقی آسمان به حرص زیر دندان می کشم. می درم. به جنون. از مرگ این همه زیبا. زیبای این همه مرده. زیر سایه ی این همه ستاره ی مرده، این حجم نور معلق، من هم می آیم.

دوش می آمد و رخساره برافروخته بود
آواز این است که در آن سیاهی مثل چسبی، باد و زوزه و نفس و مرغ شب و سایه و ستاره را کنار هم بند می کند.
کز زلفش ره دین می زد و آن سنگین دل
در پی اش مشعلی از چهره برافروخته بود

چشم می بندم. مشعلی از چهره برافروخته بود یعنی چه؟
از دور اما دو بیتی های بلوز در افق. روی عرشه. به استیلای درد و مستی. آهنگی صامت در این حوالی می لنگد. مکث های تناور. تکه تکه هایم جاری اند از شاخه ها و تکه سنگ ها و ستاره. به خیزران ها که درد نایشان می شود. خیزران ها که سر بریده اند. زیر آب به سماع. نفس به نی به گلوی بریده به آواز.
کم کم دلم میان صخره ها گم می شود. به اسارت کولی های یاغی ولاک پشت های کف دریا. می مانم و بیدل های هامون.

تن آواره - چهار - چَرای شبانه

به گنجشکک آواره ی دیوانه


نشسته بود و خارها را یکی یکی می کند। در این چَرای شبانه ی آخری، غافلگیر بته بته سنجاقک های برق-گرفته شده بود که کف بهارخواب، مفلوج و تیز شمشیر راست کرده بودند. چی چی لاس ها همه خار انگار ... خارها را یکی یکی می کند. از تن مرده ای که زیر دستش خوابیده بود. زغال های تیز، برای همیشه می ماندند زیر پوستش. تورم خیسی. توهم نور، کورسوی دولنگی های منتظر. از بالای پله ها هیچ نمی توانست به عقب برگردد. بخار داغ و غلیظ راه پله و راه نفسش را گرفته بود. آرزو می کرد پستان هایش آویزان و دراز بودند. می گرفتشان می کشیدشان آنقدر که به دور گردنش برسند. گره می زد. حلق آویز می شد. آنوقت می گفتند زنی که خود را با پستان هایش حلق آویز کرد. دو پستان درشت سخت ...
مستانه ام؛ مستانه ام؛ از طوق الست پروانه ام ...
عق می زد و الکل و عرق از رگ های صورتی اش بیرون می ریخت. تازه از آب-رنگی ها برگشته بود. چهار پنج ساله. انگار میدان باغ ملی بود. فواره های رنگی ودویدن های به سرگیجه دور حوض. سرگیجه و بوی تند نشئگی. ماه یک طرف بالای سر و ستاره ها کناره ی دیگر. شب، ملک مقرب، سیاهی انداخته بود در میانه. لب به لب آبی چسبانده. آب به جذبه ی ماه. شنها انگار فوج حشره که ازلای انگشتان پا تا ته حلق می خزیدند. گرم. زنده. بگویند هستی، هستیم. راهکش عصب هایش. شوری، جای خارها را می مکید. داغ. تند. هستیم. هستی.
دوباره انگار آویزان از دو ساق. به سفیدی رانها باد میپیچید. به چَرای شبانه در گورستان ...
مثل غریبه ها، غربتی. افسون شده. وسط غروب تنها به نیایش زار می زد. خودش را انداخت و پهن شد. زن شد. نفس کشید و طوفان شد. از حلقوم خفه، با مکث و سکسکه تاب می انداخت در زجه ها. شاید به هوای آزادی شنیده شود. آوازش. در سایه بازی دست ها خفه شد. به تنش رعشه افتاد. سینه اش برآمد. به بهارخواب برگشت و به قهقهه ای کلاه برداشت و تعظیمی کرد به تن مرده ... سنجاقکی و چَرایی دیگر.

۱۳۹۰ مهر ۲۴, یکشنبه

از تخیل

نکته ی شگفت آور اینکه تخیل من تنها هنگامی به نحوی مطلوب برانگیخته می شود که خود در وضعی نامطلوب باشم و برعکس، هنگامی که همه در پیرامونم شاد و خندان اند، شور و شادی کمتری دارد. ذهن نابسامانم نمی تواند به اسارت چیزها درآید. نمی تواند آنها را بیاراید و زیباتر کند. می خواهد خود بیافریند. اشیاء واقعی در نهایت امر، همانگونه که هستند در آن نقش می بندند. ذهن من تنها می تواند اشیاء خیالی را بیاراید. اگر بخواهم تصویر بهار را بکشم، باید در زمستان باشم. اگر بخواهم چشم اندازی زیبا را توصیف کنم، باید در میان دیوارها محصور باشم، و صد بار گفته ام که اگر مرا در باستیل زندانی کنند، در آنجا آزادی را به تصویر در خواهم آورد.
اعترافات؛ دفتر چهارم - ژان ژاک روسو - ترجمه ی مهستی بحرینی - انتشارات نیلوفر ۱۳۸۵.

۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

از کندی اندیشه - یک

"دو چیز که تقریبا یک جا جمع نمی شوند در وجود من به هم پیوند یافته اند و نمی توانم بفهمم که این امر چگونه امکان پذیر شده است: مزاجی بسیار آتشین، هیجاناتی شدید و پرشور، و اندیشه هایی که به کندی زاده می شوند. مبهم و پیچیده اند و هرگز آشکار نمی شوند مگر وقتی که کار از کار گذشته باشد. گویی قلب و روحم به یک فرد تعلق ندارند. احساسات به سرعت برق روحم را سرشار می کند اما به جای آنکه روشنم سازد، خیره و مجذوبم می کند. همه چیز را احساس می کنم و هیچ چیز نمی بینم. آتشین خویم اما گیج و منگم. باید خونسرد باشم تا بتوانم بیندیشم. آنچه مایه ی شگفتی است این است که به این حال از ظرافتی نسبتا قطعی و بی گفتگو، از زیرکی و حتی نکته سنجی و باریک بینی بهره مندم به شرطی که به من فرصت دهند: به فراغ بال بدیهه هایی فوق العاده می گویم اما هرگز نتوانسته ام به موقع کاری کنم یا سخنی بگویم که ارزشی داشته باشد. گمان می کنم که بتوانم گفتگوی بسیار جالب توجهی را به مکاتبه انجام دهم، مانند اسپانیایی ها که شنیده ام به مکاتبه به بازی شطرنج می پردازند. هنگامی که پاسخ نیشدار یکی از دوک های ساووا را خواندم که از راه رفته برگشته بود تا فریاد بزند: "ای فروشنده ی پاریسی، توی حلقت"، به خود گفتم: "من هم مثل این آقای دوکم!"
این کندی اندیشه که با سرعت و حدت همراه است منحصر به زمانی نیست که در حال گفتگو هستم حتی در تنهایی هم، هنگامی که کار می کنم، بدان دچارم. اندیشه هایم چنان به دشواری در ذهنم نظم می پذیرد که باورنکردنی است: پنهانی به جریان می افتد، به تلاطم در می آید تا منقلبم کند، تهییجم کند، لرزه به جانم بیفکند و در میان این همه هیجان، هیچ چیز را به روشنی نمی بینم، نمی توانم کلمه ای بنویسم، باید منتظر بمانم. به تدریج این جنب و جوش پر دامنه فروکش می کند، آشفتگی به نظم و ترتیب بدل می شود، هر چیزی به جای خود می نشیند، اما به کندی و پس از یک نا آرامی مبهم و طولانی. آیا گاهی در ایتالیا به تماشای اپرا رفته اید؟ به هنگام تغییر صحنه در این تئاترهای بزرگ آشفتگی ناخوشایندی حکمفرماست که مدتی نسبتا طولانی ادامه می یابد. همه دکورها درهم می ریزد. در هر سو کش و واکشی دیده می شود که ناراحت کننده است، پنداری همه چیز زیر و رو خواهد شد: با این همه، رفته رفته نظم و ترتیب برقرار می شود، هیچ چیز کم نیست، و از اینکه می بینی نمایشی دلفریب جانشین این درهم ریختگی و آشوب طولانی شده است، سخت به شگفت می آیی. این فعل و انفعال کم و بیش همان است که هرگاه می خواهم بنویسم، در مغزم رخ می دهد. اگر می توانستم نخست منتظر بمانم، سپس چیزهایی را که در ذهنم نقش بسته است به همان زیبایی بازگو کنم، کمتر نویسنده ای می توانست به پای من برسد.
دشواری بی نهایتی که در نوشتن دارم از این امر ناشی می شود. دست نوشته های خط خورده، بدخط، درهم و برهم و ناخوانایم گواهی می دهند که به بهای چه رنجی برایم تمام شده اند. در میان آنها حتی یک دست نوشته هم نیست که مجبور نشده باشم پیش از دادن به چاپ چهار پنج بار بازنویسی اش کنم. هرگز نتوانسته ام قلم به دست، در پشت میز و با صفحه ی کاغذی در برابرم چیزی بنویسم: در حین گردش، در میان صخره ها و جنگل ها، و شب هنگام، در بسترم و در خلال بی خوابی هاست که در ذهنم به نوشتن می پردازم. می توان تصور کرد که این کار با چه کندی صورت می گیرد، به خصوص وقتی که کسی مطلقا از حافظه ی شفاهی بی بهره است و در عمرش نتوانسته است بیش از شش بیت شعر را از بر کند. برخی از جملات طولانی ام را پنج شش شب در مغزم زیر و رو کرده ام تا سرانجام آن را روی کاغذ بیاورم. از اینجا می توان دریافت که چرا در آثاری که نیازمند کار و کوشش اند موفقیت بیشتری دارم تا آنهایی که مانند نامه پدید آورندنشان مستلزم نوعی سهل انگاری است چون هرگز نتوانسته ام به شیوه ی بیان این نوع ادبی دست یابم و پرداختن بدان برایم زجرآور است. به هیچ روی نمیتوانم نامه ای، حتی درباره ی بی اهمیت ترین موضوعات، بنویسم که برایم به بهای ساعت ها خستگی تمام نشود. یا اینکه اگر بخواهم آنچه را به ذهنم می رسد یک روند بنویسم، نه میتوانم آن را به درستی آغاز کنم و نه به پایان برم. نامه ام لفاظی طولانی و مغشوشی است و هر که آن را بخواند به دشواری به مقصودم پی می برد."

اعترافات؛ دفتر سوم - ژان ژاک روسو - ترجمه ی مهستی بحرینی - انتشارات نیلوفر ۱۳۸۵.

تن آواره - سه

نشسته بود و تسبیح دانه می کرد. چشم از خودش می دزدید که چند وقتی بود بد پیله ی این کرم که میتنیدش از غباری به تخم نشسته و مبهم، وصل آبله های ماه و سال شده بود. جرات نگاهش به تیزی سردی بریده بود. آن کشاله های مهتابی، آن آه مخمور، دیری بود مرمرشان ساییده و شکسته بود. خط خطی های یقری افتاده بودند جای انحناهای اغواکننده. خمیدگی ها و قوس ها قوز بالا آورده بود. عجوزه در راه بود انگار. صدای زنگوله های پایش خوابش را بریده بود. هرشب می دید که تنانه های گمشده، پیچیده در چادر سیاه، به ناله ی هوس که نه، ناله ی درد که از کف پا بلند می شد نه میان پا، کشان کشان از تپه بالا می رفت؛ دعا به دیر می برد سالک بی تن. پر سالک و جذام گرفته. سراب متروک بود و بخار غلیظ. دود بی دودمان. خواب که می رفت، بغض دست به یقه اش انداخته بود و بادشکم می ترکاند در صورتش. انگار همین حالا از هبوط آمده، گیج بدمستی های این بغض لعنتی بود. دانه ای دیگر و نخ تسبیح به آخر رسید. دراز کشید و دست برد. هنوز اما تنش خیس بود. خودش را کشید به لبه و پایین را به نگاه اندازه گرفت. مسافت طولانی بود تا برسد. نمی دانست چرا دل نگران مسافت است. شاید نمی خواست که بمیرد. شاید نمی خواست که دل به امید ببندد. در آن حال درازکش، چشم از مسافت که می کشید به تنش می افتاد که به دلشوره ی هراسش به غارتش می برد. نخ کشید و دیدن را ناسور زخمش به سیاهی آورد. حالا خیسی و مرغان دریایی. شنیدنشان تداعی بزم دلقکان. او در میانه بر لبه، زیر خم عجوزه، دلقکان به قهقهه. دست برد. تنش، تنها، سفارش جان می داد. شکمش برآمد و نخ تسبیح پاره شد. دانه ها میان قهقهه ضرب گرفتند روی تپه و مسافت طولانی. از میان پاها. چشم باز کرد و دورتر عجوزه بود که از منقار مرغان دریایی آواز شده بود در افق. تسبیح را به دست گرفت.

۱۳۹۰ شهریور ۴, جمعه

از فاصله ها

و پوستم چه بیگانه نشسته است در این فاصله.
به اره های سرب عربده میسرد، به گوشه های تیز
به شفای سپیده زبان می کشد و
می چکد قطره قطره به بوی آز کویر

پیچیده به بوی ملافه، از شقیقه به بینی، مار می خزی
تب می زنی،
از دور، از دیر،
با سپند خوابیده در نی نی مرمرینت.

تن همه آهستگی، که نمی تپد به سرانگشت، می ضربد به چشم و گوش
به حسرت

فاصله ها می خلدم به سیم های خاردار
تکه های زبان آویزان به هوای داغ
زخمی آه سیاه به نواله ام می نشینی.
به بلعیدنت آغوش می شوم.
حنجره پریشان و
فریادها گمشده،
اسیر جنی سنگچین کوه و کویر.

می کشد بالا به هیمه هیاهوی جان.
کاناز می شوی.
می رویم من.
بوی خرما، گس و سبز، شکوفه می شود به دیوار و ابریشم.
پوستم به حسرت بو می کشد به خیال سگ هار.
وحشی می نشانی ام.


۱۳۹۰ مرداد ۳۱, دوشنبه

خواب از دریا

بعد از ظهر ترک خورده
گرما ملس و خیس، آویزان رگهایم
دریا را به خواب می کشانم
به اتاق
دریا درد و خشم
سینه چاک پرستوی مهاجر، به خون از غلای سایه
به ناوک و بادبان و شلیک ها

دلتنگی ماهی ها، باله هایم می شوند تا بلغزم
زیر پوست ورم کرده ی آب
تب آمده از هذیان بی رمق پرستوها

بازوی سفید، تفت خستگی
چنگ می برم بر گلو
شیهه می کشم
چموش اسب به طوق خیسی
بخار می شود
بسط پوست کبود اتاق و دریا

به مختصات خزه ها و صخره ها،
سنگ چین دور تختخواب
حایلی از آینه
نمای جغرافیا

چموشی خوسبیده، به انتظار خواب می بینم
به آینه، به عبور
به بر نشیند، به دست آید
دست که می برم که بگیرمش، آهش را،
دست نرم و نرم سفت و سفت پا می شود
تنانه به اغوا به شلیک به رود می کشد

خواب، اتاق و دریا، رود
پرستو، به نغمه
حوالی بادبان ها

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

تن آواره - دو


دخترک زرد راست مقابلم. شنها در دهانم. لای موها و مژه ها. پیچ در پیچ روده و شش ها. لای ریش زخم های رحم که یک بند خونابه ی لخته از صبح تف می کند بیرون. شن های بودار. شنهای تو در تو. کف دستم گس از شوری. هرچه می تکانم باز خاکسترشان هست که بماند. خاک سوخته انگار، خاک مرده. این گرد نرم و لعنتی شان اختاپوس تنت می شوند. پوستت می شوند. می لیسم. شور. رنگ نمی بازند اما. دخترک زرد با بی هوایی دست ها و صورت و نگاه تظاهر می کند که ندیده. نشنیده. آواز چوپان را می گویم. صورتم را می گویم. شنها را. چوپان گله را رها کرده بود چند شب پیش. ماه پیش. سال پیش. خیره ی نغمه ای راه کشیده و رفته بود زیر نور ماه. نغمه زرد است. ماه کامل. دریا هم انگشت به تن شن ها و ماسه ها می کشد و به تاب می اندازدشان. قلقلک. از قهقهه به هر طرف پخش می شوند. روی تن من. توی دهنم. اتوبوس زیر آفتاب سینه کش این شیب به له له افتاده. شن ها دوباره جمع می شوند. می تکانمشان. هر بار مضطرب تر به دستم به کف دستم به بازوهایم به ساق پایم نگاه می کنم و از تغییر رنگشان وحشتم می گیرد. خاکی تر. خاکستری تر. به رنگ مرده می زنم. می لیسم. نه. انگار به هوای بزاق راحت تر به پوست می نشینند. زبانم را پس می کشم. می خواهم که پس بکشم. می بینم همه اش درد است. گیر است. نگاه می اندازم می بینم از اتوبوس بیرون افتاده ام. کف جاده. سینه کش آسفالت. دهانم باز، زبانم تا انتهای ندیده ی جاده کش آمده. به چهار میخ گیرش داده بودند به لبه ها. یکی دو نفر با غلتک راست زبانم از شیب می رفتند بالا که صافش کنند. این طرف هم چند نفری با ماشین چمن زنی به جان پرزهای زبانم افتاده بودند. هرس می کردند. درد دیگر نبود. زبانم جا ماند کف جاده و خودم دوباره سوار شدم. دخترک زرد روبرویم نشست. این بار چشم نمی دزدد. راست زل زده. پلک هم نمی زند. هیچ وقت نفهمیدم زنده است یا نه. راست نگاهش را می گیری می رسی به دانه ای شن درشت گوشه ی چشمم. دست و پا می زند که بلغزد تو. به پلک زدن می افتم. اشک. اما او هنوز پلک نزده. خیره. زنده است یا مرده؟ پی نگاهش با دانه ی شن از مردمک می گذرد. خار چشم. اشک امان نمی دهد. و او پلک هم نمی زند. تقریبا مطمئن میشوم که مرده. مثل دست و پا و تن من که زیر شن ها رنگشان مرده. حالا اما صدای آواز می آید. آوازش. زرد. هنوز پلک نزده. زبان دارد اما. خیره و سرد. چوپان هم می آید. زیر ماه کامل. همچنان پلک زنان و خیس از اتوبوس می پرم بیرون. درازکش کف جاده زبانم را در آغوش می گیرم. اما نه به دست می آید نه به دهان. بی چشم و زبان گز می کنم.

۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

در کس لیسی لذتی است که در هزار آغوش تنانه نیست. عاقلان دانند.

تن آواره - یک

و تنم آواره است. من همان دیروزم. با همان شلوار و سه جلدی. فقط دست به شکم مانده با دل پیچه و تهوع. هر روز زمین را می کنند. خط های مترو را هر روز یک دور می چرخانند. نقشه عوض می شود. گم می شوم. از سبز به آبی به قرمز به بنفش. زبانم کش می آید. زیر چرخ مترو. گم شده ام. تنم آواره است. زبانم کنده. دستش را می گیرم می برندمش مطب دکتر. تخم کبوتر می دهد که زبانش باز شود. می گویم نکند بیشتر عاشقش کند؟ نکند خفه اش کند از تو؟ می گویم دست کم کفتر چاهی بده. برود ته. برود سیاه. برود عمیق. از پا آویزان شود. شاید صدایش بریزد بیرون. شاید نعره ی موسی کو تقی بلند شود. و دوباره می زنم بیرون. این تهوع لعنتی. چند ایستگاه جلوتر آمده ام. داغ است. گرم است. شرجی است. بخار می شود. باید همه را برگردم. عرق کش می شوم. کش می آید. زبانم هنوز لای چرخ ها گیر کرده. دیرم است. به قرار نمی رسم. هر روز در مرز امروز و فردا در تعلیق شب قرار داشتیم. حالا چند ایستگاه اشتباهی رفته ام. قطار متوقف شده. خون کش آمده. زنی سینه زنان روی ریل نشسته. یک سینه را بیرون انداخته که شیر می چکد از آن. جیغ میکند سینه ی دیگرش را که قطار در جهنم است. خط ها را می خواهد خودش بکند. زبان ها را بکشد بیرون. رنگ کند. بار بزند. جفت کلمه ها کند. زن گنده می شود. هیولا. سینه زنان زبان خودش را می کشد بیرون. دراز و دراز تر. قرمز و خون. شلاق می کشد به تن قطار. پنجره به پنجره چرخ به چرخ خردش می کند. قطار نیمه جان را قورت می دهد. پسرک خاموش زبانش را گره ی پروانه روی شانه ی دخترک سفید پوش گذاشته. تخم کبوتر می چکد از پرزهای زبانش لای کلمه ها. آنقدر عرق کرده ام که چشمانم محو دنیا محو. زانو می زنم و سینه خیز چند ایستگاه اشتباهی را بر می گردم. از تونل. از میان بر راه قطار. چسبیده به ریل. مثل یک حلزون. هنوز پیستول را در دهانم دارم. از مطب دکتر تا حال همچنان در دهانم مانده. فراموشش کرده بودم. نکند تهوع از مزه ی آهن پیستول باشد؟ می آورمش بیرون. غلاف لاکم می کنم و سینه خیز ادامه می دهم. در نمور زمین و بوی شاش و عقرب. این تهوع لعنتی. سینه خیز عجب فشاری به شکمم می آورد. پایین و بالا. نکند دل پیچه و تهوع همه اش از تخم حلزون دیگری باشد که شب انداخته درون من؟ یا عقربی تخمی انداخته؟ دارد بزرگ می شود. بچه می شود. آدم می شود. از تونل می زنم بیرون. دنبال جای امنی برای وضع حمل می گردم. پیستول را چه کنم؟ مزه ی آهن. بین خط آبی و قرمز روی کف زمین شیار کشیده اند. فکر میکنم اینجا. اما دلم از مرز بیزار است. یادم می آید که هنوز بر نگشته ام به ایستگاه اصلی. تخم کبوترها اثر کرده انگار. از پا آویزان است. ته شیار. دخترک سفید پوش را هم گم کرده ام. فقط آن دختر زرد را می بینم که به تهوع می اندازتم هر بار. همه جا هاست با یک ساز دهانی. شیار را می پرم. قطار جدیدی راه انداخته اند. سوارش می شوم. تنم آواره است. دل پیچه و تهوع هم هست.

۱۳۹۰ مرداد ۹, یکشنبه

حادثه در دریا

در تلاطمم. خوابیده ی موج، آه بر بساط سبز و آبی آن انتها غسل می کنم. غلیظ آب که به تن می پیچد و روانه ات می کند. به شکم، عمق وهم و به پشت کورسوی چشمک های آن غماز که رهای ابرها. می خلد. به زیر، دریا و ماهی ها و تند نفسها که می شنوی و هم-ناله ی زنجیر گردن با سنگ صورتی و بنفش. آبی فیروزه ای. بر گردنش. انگیخته ام. بر. دهانم باز دود سیگار راهی حصارهای شکسته ی شیشه ای در خیسی کوچه ها می دمد. دهانم. در شب تافته. لا به لا میخزند لب های کبود. در تلاطمم. بوسه هایم لبخندم نگاهم چشمان کلاپیسه پخش جغرافیا آرام ندارند. آویزان از گلمیخ های مرز و جاده، به درد و زخم به حضورت می تابم. بی تابم. لا به لای کلمات انحنای تنم نشسته به کمان. درخت، چهارپاره، خیال تن به سایه ها و شاخه ها میتند. تن خیال است. می شود. راست کلمات دل نازک می کند. نور پاره پاره به خنج شب پره ها. حادثه لخت سوار لنگه های شب. کلمه پاره شد به باکرگی. اضطرار را به دریا می برم.

۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

عیش مدام

و منم که می خواهم روز را به صومعه ببرم.
می خواهم چاقو را ببرم به گلو پاره پاره اش کنم شاید بغض ها بمیرند. می شود بمیرم در سورنا و جسدم تکه تکه از سقف صومعه روی چرم داغ بچکد. بگذاریدش زیر آب چشمه. خنکیش مستم می کند گلو را هم میکشم آواز می شوم از دیوارهای صومعه بالا میروم روی پدال های ارگ می نشینم رقص می شوم خم میشوم نگاه می شوم. نگاهم می کند ماهی میشوم ته چشمه تاب می خورم به تیزی قلاب گیر میکنم دوباره گلو پاره آواز خاموش می شود.

۱۳۹۰ تیر ۲۶, یکشنبه

می افتادم

بیدار نبودم

ایستاده با گردن خم، زیر دو پای از هم باز زن
بی وقفه از واژنش می افتادم
درون تابوتی، ته یک گور کنده،
گور تنگ.

زن، با پیراهن ساتن قرمز و سفید، چاق. زن سراپا سیاه پوش با خالکوبی سبز بر مچ و گونه هایش با پستان های آویزان. زن استخوان های پوست کشیده اش تیغ نگاه، چروکیده و زرد. زن سفیدپوش زفاف، با رگه هایی قرمز از درد. زن با موهای تراشیده و خلخالی بر مچ پاهای مستاصل بر لبه ی گور. زن با زنجیری بر چشم ها، گوش تا گوش و مرواریدی دوخته بر گوشه ی لب. زن لخت لخت لخت، لخت و آرام، با شیره ای کش آماده بر ساق پا ...
گورها هم گوربگور می شدند با زن. با همه ی سنگ پاره ها و خورده خاک ها. تابوت ها شکسته، تابوت ها چوبی. تابوت ها سوخته. ریگ ها میریختند از ته تابوت.
و من بودم و واژن. ثابت افتادن. واژن سیاه و کبود. یک چشمم خیره ی آن سیاه، یک چشمم خیره ی گونه های زن، یک چشمم ته تابوت. تیزی چوب های شکسته تا واژن تا من. می افتادم و باز می شد و بسته می شد و می افتادم و می شکست و کش می آمد و خاک می شدم و سنگ باز می شد و می افتادم و خیس می شدم و کش می آمدم از کشاله ی ران و می افتادم و کش می آمدم از سنگ و گلمیخ ها و می افتادم و می افتاد. از واژن و از ته شکسته ی تابوت و تاریکی گور تنگ.

بیدار نبودم.

۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

یاکوموس*

آتش گرفته ماه
به دندان های سرخ
آویزان از بلندی سراب

درازکش
سایه اش لوند، یله بر دریا خسبیده در افق.
سایه اش نقره ی داغ،
تبخال می کند موج موج بر صورت دریا

خیالک نور،
مست
وحشی
همرقص پسرک
دست و پا بریده، استخوان ماهی در گلوی پاره
لای همآغوشی های سایه و آب،
ماندولین به کف
زاییده ی همخوابگی ها
تفته ی تبخال ها، نیم-موج غرق و نیم-موج پیدا ...
عشق نورها، باله هاشان شکسته در اضطرار،
رها
به فریاد به رعشه به لذت زیر تو

موج پا می کوبد
آب پا می کوبد
نور پا می کوبد
قایق ها، در فاصله ی دو سیاه ژرف
در مرز ماه و قیری دنیا ...

*یاکوموس واژه ای ترکی به معنای بازتاب نور ماه بر آب دریا


۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

خودخوارگی

پشت به هر کجا نشسته ام
تنخواره ی روزهای افق بر پشت
خیزان و خیزان
خار به پوست و خار به جان

به روایت کژدم
زهر می ریزم به کام خودم ...
نوش شوری خون در تلاطم های عصب

قهر و عاصی
داغ و بریان
به داروغگی، زنجره ها اسیر می کنم
یک سر پا و یک سر دست،
بخراشند، بخوانند،
بخوانم
در گلو


زخم را نه مسامحت مرهم که بی هوشی هوش
لیس می زنم زبان بر زخم
بر تنخاره های به آتش پایا ....

۱۳۹۰ تیر ۱۹, یکشنبه

بمب ساعتی

لبان سرخ و ضرب انگشتان بر شقیقه های زرد
کشاله ی ران تا ماه کشیده،
بلورینش، شکن آه
سرخ، لبان داغ

زبان را گرفته بودند و چهارمیل حلق
گوشه ی تاریکی،
که هوا حبس بود و خون حبس بود،
به صلیب همخوابه اش کرده بودند.

با صورتی دلقک،
دماغ سرخ بر گودی بالای لب، خالی
لب ها در حضور گرم صلیب، واپس نشسته،
کبود و دلواپس
لبخندش مرده
سیاه و مردد

با آن نگاه کج
راست زبانش، چهارمیل حلق
به فضاحتمان ریشخند کشیده بود.
ما که روبرو، روی بند طناب، با پاهای آویزان، همسنگ همه سنگ ها، تاب تاب، مرده می کشیدیم، به تماشا.

تارهای صوتی، بمب ساعتی، کش-آماده، هوس شلیک
به تیک تاکی بر لب ها ضرب لرزه گرفته بود.

گونه ها، حوض سرخ
معرق خون و شوری شتک زده

بمب ساعتی
زبان، چهارمیل حلق
خروس خوان بامداد و رعشه های زبرش.
کشاله ی ران تا ماه، شکن آه.


۱۳۹۰ تیر ۱۴, سه‌شنبه

رها

خورشید که زبان می کشد به شلاقت،
پشت به عبوسی دریا،
گس و شور در دهانت می پاشد و فواره می شود همه مزه ها،
رهای آب،
گوشها بسته، باز، خسته، زیر آب
نهایت آبی بر تن و عمیق آبی زلال بالای سر،
به راحتی می شود مرد در دریا
بی هوش
بعد از اوجی ناب از دلهره و تمنا

دست نخورده که رهایم کنید بر این آب،
دست خورده، جویده جویده ی ماهی ها، به نوای موج ها، تاب می گیرم
سوراخ و سبک، ابدی می شوم بر آب
آنقدر که ماهی ها با تنم عشق بازی می کنند

پر از یادهای بخار گرفته، گس و شور،
شناور،
تنه به صخره ها می زنم،
سخره ی دو پای محکم بر زمین

گس و شور در دهان و
غوغای هیچ در گوش های غرق در زیر آب

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

دست ها و تن ها

دست دادن اولشان هیچ تن نداشت. مغازله ای بود، خرامان ماسیدند و رفتند.
دست دادن دومشان همه تن بود. بر معاشقه ای نفس-بر لمیدند و مردند.

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

پوست انداختن

در همان سپتامبر، راوی به رهنمونی تقدیر به آن مکان کشیده می شود. تنها چیز خواندنی که با خود بر می دارد شعری از اکتاو پاز است که در آن زمان هنوز منتشر نشده:
آب، فرادست
پایین، جنگل
باد در کوره راه ها
چاه جنبشی ندارد
سطل سیاه آب جامد
آب به سوی درختان پایین می رود
آسمان بالا می آید تا لب های ما.
راوی بر آن می شود که در این شعر تامل کند. خجلت زده، از خود می پرسد چرا شاعران می توانند همه چیز را با کلماتی چنین اندک بگویند و فکر می کند که بودلر در پاسخ می گوید تنها شعر هوشمندانه است. راوی، سیپه توتک*، خدای پوست انداز ما، پوست می اندازد.

پوست انداختن. کارلوس فوئنتس. عبدلله کوثری.
*Xipe Totec، در اساطیر آزتک، خدای باروری که با پوست انداختن سبب باروری خاک می شود و چرخه ی طبیعت را تداوم می بخشد.

۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

کوچه

گفتم از آن کوچه ی تاريک بروم زودتر می رسم ، کوچه ی تاريک طولانی ، با جويی از آن ميان – لجن. هيچ کس درکوچه نبود. رفتم اما دلتنگی م شروع شد. ترس آهسته آهسته نميامد. يکباره به گونه هايم می ماند. گفتم از کوچه بروم. گم کرده ام. با همه ی آشنا يی ها. دوباره گم کرده ام. عجله؟ شايد. ولی کوچه به کوچه ای ديگر. شايد. ولی تند تر.
کوچه يی ديگر. خسته. کنار دری نشستم. باد بود. گفتم استفراغ خيالی بود شايد. اما ريختم. هرچه بود. دهانم. نگاه کردم آسمان پيدا نبود. باز بود. گفتم نمی شود ماند. آمدم. به کوچه ای ديگر. کسی ميگذشت.
پرسيدم، آقا خيا بان؟
راهنمايی کرد. حواسم نبود. دوباره کوچه – کوچه. پيدا نمی شد. خسته بودم. به خيا بان بر می گردم، اگر خيابان بروم می يابم. اما خيابان کجاست. دوباره. راه، راه. قدمهايم. پاهايم. راه. نگاه کردم آسمان پيدا نبود. کوچه. کوچه هايی ديگر. بد طوری دارد راه می رود. ای ی ! چه طوری گم می شوی. کسی رسيد تا بگذرد.
گفتم: آقا من توی کوچه ها گم شده ام ميخواهم به خيابان بروم.
- کدام خيا بان؟
- هر جا که باشد.
- از اين طرف برويد.
گفتم: ممکن است با من بيا يد ؟
- نه من کار دارم.
- ممنون آقا. ولی الان من نمی خواهم توی کوچه ها گم شوم. من نمی خواهم
- دقت کنيد به خيابان می رسيد.
ورفت .
اطمينان مسخره يی بود। کی من احتياج داشتم تا بگويندم. اما اکنون حوصله نيست و من می روم. يقين دارم. نشستم و فکر کردم. گرسنه ام. در تاريکی ميديدم پوستم تيره تر شده است. گفتم حتما از سرماست. اما گرسنه بودم. من اگر از کوچه ها جدا شوم، چرا؟ مگر هميشه نمی خواستم کوچه ها يی تاريک و بی کس، تا بروم. تا به خستگی برسم. اما اين چيزی ديگر بود که نمی پسنديد و نمی پسنديدم. همچنان هوای رفتن. فقط رفتن. ميکشاندم. کشيده ميشدم. با خستگی پا هايم و دلتنگی م که بيشتر رويا يی يم می کرد.
علی مراد فدايی نيا؛ حکايت هيجدهم ارديبهشت بيست و پنج

۱۳۹۰ خرداد ۳۱, سه‌شنبه

مینیمال غروب

آمدش که ببیندش، گویدش که برویم.
دیدش اما نبودش، رفته بودش.
رفتش.

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

زن و مرد

از فاصله برخواستند
زن از چمدان بیرون آمد و مرد از صندلی جلو
مشت ها سنگ،
زندانبان خون ارغوان زخمها،
زخمهای کش-آمده در لای خرده شیشه های جام شکسته، لابه لای انگشتان

از فاصله برخواستند،
تن به هم بستند
زیر درخت و ساکت هوا
با تکه تکه بغض های آویزان در هوا
بوی گس درخت سنجد
بر لب و بر گلو

مشت ها باز شد
همه یاقوت سرخ، زیر پستان زن
با بوی تند سنجد
زن در چمدان نشست باز ...
مرد در مه هنوز ...



۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

به مثال یک روانی نانجیب
تنها یک بار همآغوشی می خواهم
به هیجان تازگی اش بمیرم و
خالی دیگری پر کنم در مجموعه ی جامهای رنگی
به مستانگی زندگی
پرنده بلند نشده بود
آشیان غنوده، خمار یکجا نشینی اش،
وفادار خانه

پرنده بلند شد
آشیان رها کرده، خمار سکر این بام و آن بام،
پرواز را به معراج رفته
وفادار پرنده

لب ها

لب ها در هجوم اشتیاق من فراری می شوند
لب ها، آن دو لمیده رها
لب ها را می خواهم
لب های کبود از بی نفسی های مستی و شراب
لب های به معجزه خندان، خیره به خالی های تب و تاب و سایه
آن خم بالا، بی هوا یله بر بر گودی پایینی،
بار همه مستی هاست که یک تنه به دوش می کشد
آن دو قوس دقیق، از بالا و از پایین غنوده بر آن خط استوار میانی
که انگار خط بطلانی است بر همه عشوه های به تاراج رفته
خطی قاطع در مرز لوندی و تاریخ، دل نگران بوسه و نفس
لب ها را می خواهم
لب های فراری با آن خط میانی دلبرانه،
گیج و محو از پشت شیشه و این فاصله ی دور

۱۳۹۰ خرداد ۱۲, پنجشنبه

نقطه چین های سیاه، به خط، سایه انداز تندی های غروب
مثل این نمنمک فریاد های به نعشه خسته
در این اتاقک خالی و سنگی، قوس به کمر باد شرقی می اندازم
به هر آه سیاه، شلاق شکن عشوه هایش


۱۳۹۰ خرداد ۵, پنجشنبه

شنهای داغ کف پایش را قلقلک می داد.
داغ و خیس، نفس به نفس، همپای دل پریدن هایش.
لب ساحل، همانجا که چندی پیش
هولش داده بود از لبه ی تیزی، ته موج ها، سایه های وحشی،
ته لجن های متعفن

حالا دقیقا همانجا ایستاده بود
خودش
با حسی کرخت و گرم از شن های داغ زیر پا ...
نه تیزی بود و نه لجن، هوای شنا کردن داشت ...

حتی دیگر
آه و ناله های مرغ شب،
آن بی همتا بانوی شب،
که رعشه به تن می انداخت،
از هوس،
در سیاهی های جنگل بلوط،
حتی آن آه و ناله هم دیگر بر نمی آید.
... خوابیده است
گوادل کبیر بی دفاع
در ساحل دریا
فرسنگ ها غریبه از سیاهی های جنگل بلوط
در هوای فتح جنگل اخرا، شاید

۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

اگر اصلا زنگ نمی زد که خداحافظی کند میان نفس-برهای هق هق گریه و رفتن های صدایش؛ اگر من صدای زنگ را نمی شنیدم یا به سیاق خیلی وقت ها حوصله ی جواب دادن نداشتم؛ اگر نیم ساعت زودتر قرصها را بالا انداخته بود که مست قیلوله ی عصرانه بعد از کباب و گربه و گلهای ایوون بودم؛ یا نیم ساعت دیرتر که طبق قرار قبلی در حال دویدن کنار دریا بودم، همانجا که او سالها هر روز غروبها میدویدش؛ اگر در آن جملات پایانی، قبل از بیهوشی، نمی گفت که در خانه است، همان خانه ی تنها و نمور میان دشت های همیشه نمزده ی سیب زمینی و چغندر؛ و اگر من آدرس این ناکجا خانه را در لابه لای آشغالهای پس افتاده از چت های روزهای دور پیدا نمی کردم- آن موقع که به اصرار نشانم داد، روی گوگل مپ، که به جای رویای لاس-وگاس از کجا سر درآورده؛ اگر مامور پلیس فقط آلمانی میفهمید و نه انگلیسی مخلوط با هق هق گریه ی من را؛ و اگر شاید جنس ایرانی نبود و زودتر از پلیس خرش را میگرفت؛ اگر حتی فقط یکی از اینها، الان یک دوست بین ما نبود ... به همین راحتی؛ به همین تخمی ...

و حالا به همین تخمی زنده ماند تا یک بار دیگر فرصت داشته باشد روبرو شود با مساله ی خودکشی؛
"با سكوتي در قلب شكل مي گيرد، دقيقا همانند يك اثر هنري ... تنها یک مسأله ی به راستی جدی فلسفی وجود دارد و آن مسأله ی خودکشی است" آلبر کامو

۱۳۹۰ فروردین ۲۴, چهارشنبه

مسافران شب بعد

بی خیال و پاپتی، لم داده بودند همگی در بوی تند عرق و تن. یکی پرسید "کجا بودم؟" مرد بی حوصله و عصبی سیگاری آتش زد و خیره شد به ملافه های چروکیده و سفید. زیر لبی گفت "به زیارت، به سیاحت، کس خوارت کس خوارت". یکی جواب داد "آهان، وسط راه، نرسیدم ... نمی رسم ... اصلا نمی آیم ..." برگشت و ملافه ی سفید و چروکیده را به سر کشید و گفت "برویم".

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

توطئه

سفید دیوار
دو پنجره
نردبانی
تلق

پایه اش نبود
پایم لنگ جزر این پنجره
پایم لنگ مد آن یکی
ماه طناب ها به دست
بر لبه ی این سفیدی دیوار

راهم نداد و شکستم

کاش ها

به این یکی هیچگاه فکر نکرده بودم
که آن شب،
آن شب دیر،
در میانه ی هیاهوی کولی ها و غربتی ها،
همانجا،
روی همان کاناپه ی سفید،
با همان جورابهای سبز و خاکستری،
می شد به جای روی گرداندن،
به رویش می گشتم ...

در آن بی خیالی و سکوت چشمهای گرد و خمار،
می شد به رویا تن داد،
تن به رویا داد ...

و الان که فکر می کنم،
در این هیاهوی کلمات غریب و صدای پرواز،
مورمور خنکی می نشیند بر روی سینه هایم
وقتی به آن دکمه های نابسته و ناباز فکر می کنم
روی آن کاناپه ی سفید.

شورابه

به اصرار یغما و نغمه های فریادش،
نشسته بودم بر شاه-پیچ های آن خم گمشده در شوراب نقره ای

به هر تابش آفتابی،
به هزار کنایه،
هزار گرد و واگرد می خوردم،
غرق شورابه

هیچ اصرارم ثمر نداشت
که مدفونم کنند زیر شنها

به اصرار یغما و نغمه های فریادش،
هزار موج مرا هر دم و وادم،
فرو می خورد در شورابه های دل-آشوبه

۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

غول آهنی

این خاکستری سیاه،
پنجه در پنجه ی آفتاب و غول آهنی، تن خسته ی برف های از انجماد نالان را در هم، در دمی، می شکند
دریا به نیمی و آسمان به نیمی ...

من سوار این غول آهنی، از غریبه ها غریبترم
انگار خیشی به گاوی بسته، کف به لب، رودخانه نهر می کنم میانه ی دریا، در این لخته های برف کثیف

از آدم ها هم که حرفی نزنیم، از سفید های کله مربعی و زردهای رخ به تقارن ماه، گرد و سیاه های چهارشانه،
غربت من باز به جاست

رودخانه ها کش می آیند وسط دریای خاکستری، لبه به لبه ی غروب و نارنجی هایش ...



یک ملودی نرم،
در یک حضور رخوت زا

به هر رقص نوا،
مرا به فریبی
به پشت در میخواند
می خواباند

نرم و سنگین
آغوش به آغوش،
شکسته می شویم
در تک خمیده های علف های لغزان
در باد و ملودی
یک ملودی گرم



مثل ته سیگارهای یک پوک تلخ
خیس در باران
بوی نای و بوی ناس
جرقه ی سرخ آخر را
در نفس تو می زنم
و بعد
فقط خاکستر
این هم از آن کمپلکس های تن دادن به روزانه های فیسبوک است ... حال و وقت جواب دادن به همه را که نداری، رو در وایستی هم که داری، پس گه گیج چه کردن، سپاس میگویی به آنها که هیچ وقع ننهادند

حالا که نیستم،

حالا که نیستم،

نیست روزمره های حضور من

که تابش را ببرد در همیشگی من


عوضش، حالا که نیستم من،

حالا که دورم از آن روزمره های کسلش،

دلم بیتاب دردهای مزمن و حواسهای جامانده میان

نغمه و بازی و ملوس های گربه است.


می خواهم که باشد تا به نوشی، غرق آن

گودی های روی-گردان از منش شوم


تا به دستی، به نوازشی، به خلا باورهای خلسه خیزش پرتاب شود،

پرتابم کند.


تا به بوسه ای طولانی

راهی سفر و معجزه شویم

خیرپیش آه و واه نقره ی بلوط.


حالا که نیستم،

تنها

آهی به حسرت بودن های پر رنگش

دق الباب حضور مجازش می کنم

پر تمنا ...


۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

می خواهم با زمان رابطه ای به هم بزنم، از جنس قطع رابطه

والتر بنیامین: «خواست آگاهانه ی قطع رابطه با تداوم تاریخ متعلق به طبقات انقلابی ست که وارد عمل می شوند. چنین آگاهی است که در انقلاب ژوئیه [۱۸۳۰] به اثبات می رسد. در نخستین شب مبارزه، به طور همزمان و با ابتکار عمل مستقل، به روی برجهای ساعت پاریس آتش گشودند.»

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

۳ سوال در باب لوند

۱. تفاوت لوند با عشوه گر و اغوا گر چیست؟ و آیا لوند صفتی است صرفا زنانه؟ من در ذهن می توانم مرد های لوند هم متصور شوم اما گویا در زبان فارسی و در ذهن فارسی-زبانان ما-به-ازایی مردانه برای لوند وجود ندارد. زن ناز داریم، مرد ناز نداریم؛ مرد لوند هم آیا نداریم؟

۲. این صفت تا چه حد بار منفی به همراه دارد؟
در دهخدا آمده است:
لوند. روسبی. (اوبهی ). فاحشه . زن بدکار. قری . توشمال . شوخ .جماش . شنگ . اطواری . لولی . هرزه . هرجائی . زن فاحشه

اما به نظر می آید در امروز جامعه، معنای هرزه و بدکاره با مفهومی اروتیک و دلبرانه جایگزین شده است.

۳.برای زنان داریم: عشوه گر و طناز، ناز، رعنا،
شوخ چشم، دلفریب، دلبر، فریبا، خوش-هیکل و خوش-تراش، لوند، ملوس، با مزه، خوردنی، و این اواخر، تیکه، داف و شاه-دافی

و برای مردان این کلمات محدود می شود به چهار-شانه و خوش-تیپ و شاید جذاب. چرا؟ این امکان وجود دارد که در دوره ای، صفات زنانه ای که اشاره شد (دست کم بخشیش) به مردان هم اطلاق می شده اند اما امروز چطور؟


۱۳۸۹ بهمن ۶, چهارشنبه

هیچ شب

شب،
برقابرق سیاه و نقره ای و گاهی سبز ...

آن گوشه ها،
در کناره ای دنج، از مرداب رو گرفته در سایه ی
خیزران و خزه و تکه پاره-عکسهای معجوج ماه،

آب،
به وسواسی مهوع
یک چین بالا، یک چین پایین،
موج به عشوه می شکست
به هر تکه از قوس های شکسته ی ماه و ستاره.

و مرد مرده،
تهی و هیچ
قطره قطره به سلامتی سیاهی مرداب
نوش می زد در شکن ماسه های روان و خالی زیر پایش

سیاه و نقره ای و گاهی هیچ هیچ ...

مه

در یک حجم پس-مانده
از توده ای بخار گرفته و خسته،

مه در بیرون پنجره
بد به خلشتی
می ساید ران های سفید و لخت و تنبلش را
به نره موج های نعره زن
در شکن های دریا

افق رو گرفته
در سکوت آزرم این خفگی خیس ناملموس