۱۳۹۰ فروردین ۴, پنجشنبه

حالا که نیستم،

حالا که نیستم،

نیست روزمره های حضور من

که تابش را ببرد در همیشگی من


عوضش، حالا که نیستم من،

حالا که دورم از آن روزمره های کسلش،

دلم بیتاب دردهای مزمن و حواسهای جامانده میان

نغمه و بازی و ملوس های گربه است.


می خواهم که باشد تا به نوشی، غرق آن

گودی های روی-گردان از منش شوم


تا به دستی، به نوازشی، به خلا باورهای خلسه خیزش پرتاب شود،

پرتابم کند.


تا به بوسه ای طولانی

راهی سفر و معجزه شویم

خیرپیش آه و واه نقره ی بلوط.


حالا که نیستم،

تنها

آهی به حسرت بودن های پر رنگش

دق الباب حضور مجازش می کنم

پر تمنا ...


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر