۱۳۹۰ شهریور ۲۶, شنبه

تن آواره - سه

نشسته بود و تسبیح دانه می کرد. چشم از خودش می دزدید که چند وقتی بود بد پیله ی این کرم که میتنیدش از غباری به تخم نشسته و مبهم، وصل آبله های ماه و سال شده بود. جرات نگاهش به تیزی سردی بریده بود. آن کشاله های مهتابی، آن آه مخمور، دیری بود مرمرشان ساییده و شکسته بود. خط خطی های یقری افتاده بودند جای انحناهای اغواکننده. خمیدگی ها و قوس ها قوز بالا آورده بود. عجوزه در راه بود انگار. صدای زنگوله های پایش خوابش را بریده بود. هرشب می دید که تنانه های گمشده، پیچیده در چادر سیاه، به ناله ی هوس که نه، ناله ی درد که از کف پا بلند می شد نه میان پا، کشان کشان از تپه بالا می رفت؛ دعا به دیر می برد سالک بی تن. پر سالک و جذام گرفته. سراب متروک بود و بخار غلیظ. دود بی دودمان. خواب که می رفت، بغض دست به یقه اش انداخته بود و بادشکم می ترکاند در صورتش. انگار همین حالا از هبوط آمده، گیج بدمستی های این بغض لعنتی بود. دانه ای دیگر و نخ تسبیح به آخر رسید. دراز کشید و دست برد. هنوز اما تنش خیس بود. خودش را کشید به لبه و پایین را به نگاه اندازه گرفت. مسافت طولانی بود تا برسد. نمی دانست چرا دل نگران مسافت است. شاید نمی خواست که بمیرد. شاید نمی خواست که دل به امید ببندد. در آن حال درازکش، چشم از مسافت که می کشید به تنش می افتاد که به دلشوره ی هراسش به غارتش می برد. نخ کشید و دیدن را ناسور زخمش به سیاهی آورد. حالا خیسی و مرغان دریایی. شنیدنشان تداعی بزم دلقکان. او در میانه بر لبه، زیر خم عجوزه، دلقکان به قهقهه. دست برد. تنش، تنها، سفارش جان می داد. شکمش برآمد و نخ تسبیح پاره شد. دانه ها میان قهقهه ضرب گرفتند روی تپه و مسافت طولانی. از میان پاها. چشم باز کرد و دورتر عجوزه بود که از منقار مرغان دریایی آواز شده بود در افق. تسبیح را به دست گرفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر