۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

سالاد روز

در سرزمین سیاهان، ارباب شیطان را اجیر کرده تا همه ی خط ها را برایش اشغال کند. هر زنگی بوی مرگ خواهد داد. این هراس سرد از شیطان و مرگ، ضامن برد ارباب است در بازی. در میانه ی خرفتی و شیطنت، یکی از زنگ هادر اینجا خبر از حکم ارباب می دهد به حبس و تبعید و تازیانه ی یکی از کیش دهندگانش. ارباب ها هوس تازیانه داغشان میکند. خدا و محمد و مسیح و خون، اصالت خون، ارباب هرکدام که باشی، تن برایت معنای خاصی دارد. محل معامله ی قدرت، صحنه ی بازی می شود.
یکی از صحنه ها را بر پرده ی نقره ای به تماشا می نشینی. در سرزمین سفیدان، به دور از هراس زنگ های شیطانی، زن و مرد در سکوت سنگین مهمان سرا، ترس زده، خاطره ساز سال های دورشان می شوند. رنگ های تیره و آهسته و سنگین جنگ و تجاوز، کشدار و عمیق، دخترک اسیر را به تازیانه ی نگهبان ددخو عاشق، و نگهبان جنون-زایش را به تن نحیف و شکسته ی دخترک مجنون می کند. عاشقانه لب تر می کند با زخم های تن اسیرک؛ اسیرک ترسان و رقصان در بزم زندان بانان؛ نیمی برهنه، نیمی تنپوش نگهبانی به تن. بزم یکی شدن، هوویتی دیگر بر انداختن. این خون و شلاق و درد و لذت سال ها بعد نان روزشان می شود تا دم مرگ؛ وقتی لبه های تیز شیشه ی شکسته به اوج می بردشان و شکسته-بند تن به گرسنگی فرسوده شده شان می شود.
در صحنه ی بعدی، خواب می بینی.
در سیاه و سفید سایه های فریاد کش، که قد تا قد روی دیوار ریخته ی کوچه جا خوش کرده اند، در مهتاب نیمه شب، بزم دیگری به پاست. لقمه ای کباب می کنند از آلت پسرک، برای خودش. به خوردش می دهند، دست بسته، مثله، به دیوار کوبیده شده، تا یاد آوریش کنند رقابت در صحنه ی تصاحب تنی دیگر، تن دختری، چه طعمی دارد.
از خواب می پری و این بار در صحنه ای دیگر، زنی اسیر خاک، طعم سنگ می چشد در میان نگاه های خیره و یکی شاد، یکی خسته ی اهالی ده که ناموسشان را پاس می دارند با هر سنگی بر تنی. اهالی ده که به میدان کشیده شدند به اراده ی مرد زن که هوس تنی دیگر سرش را بد گرم خون و جنون کرده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر