۱۳۹۰ فروردین ۲۸, یکشنبه

اگر اصلا زنگ نمی زد که خداحافظی کند میان نفس-برهای هق هق گریه و رفتن های صدایش؛ اگر من صدای زنگ را نمی شنیدم یا به سیاق خیلی وقت ها حوصله ی جواب دادن نداشتم؛ اگر نیم ساعت زودتر قرصها را بالا انداخته بود که مست قیلوله ی عصرانه بعد از کباب و گربه و گلهای ایوون بودم؛ یا نیم ساعت دیرتر که طبق قرار قبلی در حال دویدن کنار دریا بودم، همانجا که او سالها هر روز غروبها میدویدش؛ اگر در آن جملات پایانی، قبل از بیهوشی، نمی گفت که در خانه است، همان خانه ی تنها و نمور میان دشت های همیشه نمزده ی سیب زمینی و چغندر؛ و اگر من آدرس این ناکجا خانه را در لابه لای آشغالهای پس افتاده از چت های روزهای دور پیدا نمی کردم- آن موقع که به اصرار نشانم داد، روی گوگل مپ، که به جای رویای لاس-وگاس از کجا سر درآورده؛ اگر مامور پلیس فقط آلمانی میفهمید و نه انگلیسی مخلوط با هق هق گریه ی من را؛ و اگر شاید جنس ایرانی نبود و زودتر از پلیس خرش را میگرفت؛ اگر حتی فقط یکی از اینها، الان یک دوست بین ما نبود ... به همین راحتی؛ به همین تخمی ...

و حالا به همین تخمی زنده ماند تا یک بار دیگر فرصت داشته باشد روبرو شود با مساله ی خودکشی؛
"با سكوتي در قلب شكل مي گيرد، دقيقا همانند يك اثر هنري ... تنها یک مسأله ی به راستی جدی فلسفی وجود دارد و آن مسأله ی خودکشی است" آلبر کامو

۱ نظر:

  1. تنها یک مسأله ی به راستی جدی فلسفی وجود دارد و آن مسأله ی خودکشی است.
    I love it !!!

    پاسخحذف