۱۳۹۰ مهر ۲۶, سه‌شنبه

تن آواره - چهار - چَرای شبانه

به گنجشکک آواره ی دیوانه


نشسته بود و خارها را یکی یکی می کند। در این چَرای شبانه ی آخری، غافلگیر بته بته سنجاقک های برق-گرفته شده بود که کف بهارخواب، مفلوج و تیز شمشیر راست کرده بودند. چی چی لاس ها همه خار انگار ... خارها را یکی یکی می کند. از تن مرده ای که زیر دستش خوابیده بود. زغال های تیز، برای همیشه می ماندند زیر پوستش. تورم خیسی. توهم نور، کورسوی دولنگی های منتظر. از بالای پله ها هیچ نمی توانست به عقب برگردد. بخار داغ و غلیظ راه پله و راه نفسش را گرفته بود. آرزو می کرد پستان هایش آویزان و دراز بودند. می گرفتشان می کشیدشان آنقدر که به دور گردنش برسند. گره می زد. حلق آویز می شد. آنوقت می گفتند زنی که خود را با پستان هایش حلق آویز کرد. دو پستان درشت سخت ...
مستانه ام؛ مستانه ام؛ از طوق الست پروانه ام ...
عق می زد و الکل و عرق از رگ های صورتی اش بیرون می ریخت. تازه از آب-رنگی ها برگشته بود. چهار پنج ساله. انگار میدان باغ ملی بود. فواره های رنگی ودویدن های به سرگیجه دور حوض. سرگیجه و بوی تند نشئگی. ماه یک طرف بالای سر و ستاره ها کناره ی دیگر. شب، ملک مقرب، سیاهی انداخته بود در میانه. لب به لب آبی چسبانده. آب به جذبه ی ماه. شنها انگار فوج حشره که ازلای انگشتان پا تا ته حلق می خزیدند. گرم. زنده. بگویند هستی، هستیم. راهکش عصب هایش. شوری، جای خارها را می مکید. داغ. تند. هستیم. هستی.
دوباره انگار آویزان از دو ساق. به سفیدی رانها باد میپیچید. به چَرای شبانه در گورستان ...
مثل غریبه ها، غربتی. افسون شده. وسط غروب تنها به نیایش زار می زد. خودش را انداخت و پهن شد. زن شد. نفس کشید و طوفان شد. از حلقوم خفه، با مکث و سکسکه تاب می انداخت در زجه ها. شاید به هوای آزادی شنیده شود. آوازش. در سایه بازی دست ها خفه شد. به تنش رعشه افتاد. سینه اش برآمد. به بهارخواب برگشت و به قهقهه ای کلاه برداشت و تعظیمی کرد به تن مرده ... سنجاقکی و چَرایی دیگر.

۱ نظر:

  1. روزم را روز کرد.
    خوانده بودم اش قبل تر ،
    امروز به اتفاق دیدم دوباره و آن قدر نزدیک بود که عجب شد... خودم نوشته باشم اش انگار

    پاسخحذف