۱۳۹۰ بهمن ۸, شنبه

ششم*


اضطراب ششم یک موجود خیالی بود. نویسنده اش جایی نزدیک برکه ها. لای نیلوفرها. زیبا. وحشی. کشنده. از اورشلیم و خاک، به رقص، همه ی راه را تا به اینجا خط انداخته بود به خون. خورشید می زایید و می سوخت. تنش به هواری خیره ی سوزنک های کاج. سبز و تیز. رقصان. گردن می زد و چرخی و شیدا بود. گردن می زد و چرخی و آواز بود. گردن می زد و چرخی و بوی کاغذ. گردن می زد و چرخی و انا الحق. گردن می زد و چرخی و مرده من. به سینه زدن های مراسم تشییع جنازه می ماند، آنوقت که لای لزج نیلوفرها و گردن و چرخ غرق شدم. نور سوخت و دستهایم ماند. بی تاب. رقصان. خیال، لبخند داشت و یک سیگار. کاغذ ها بوی مرموز یک مردار. کنار برکه.


- بازوهایم ماند و حنجره ام را آویزان از سه تیغ نار کشتم.
آنوقت که مثل جرقه های تند، درون دلم آهنگ ها مردند. صدایی ندارم. آواها را به اره های بزرگ از بیخ بریده ام. سر پیداشان قرمز و لزج له له می زنند برای دمی صدا. نوشتم که نمی آید. نمی آیم.

- بست تولدی نو نشستم به پیله.
خفه، دستم به چاقو رفت که پیله را بدرم. پوستم پاره شد. پروانه ها، معذب از آبی شبتاب ها که دوره چسبیده بودند به رگ های من، بال بال می شکستند. از سرخی به نور خون می مکیدند کرم ها و من به قهقهه از رهایی گلو. اشکم رها تر.

- لای ترک لب ها دنبال تکه های آینه می گشت.
به دو دست لب ها را به هم فشرد. لب های او. لب های خودش. کبودشان. این آخرها فکرش به آیین ماهی گیری می رود. برود دریا. آبستن کند. بزاید. آینه مات سرما. لب ها فقط یخ بود که کبود بود. قلاب انداخت، شکستند. خون هم نیامد که بخار آینه را گرم کند. یک-تکه، گوشت ها تن ریخت. از گوشه های لب ها. خرده های تیز به تنش. دلش. نغمه ها به کش و قوس زیر فریاد. بهتر که قلاب به حنجره. آویزان از ناف آسمان. همین حالاست که تنم اژدهایی شود. به بنفشی سردی آن لب ها. به سرخی تکه های آویزان گوشت لا به لای اینه.


* اضطراب ترتیب ندارد

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر