۱۳۹۰ دی ۱۱, یکشنبه

تحویل سال

در آن لحظه ی بنگ، که افسانه صدا بود و نرمی عرق،
از زخم برخواسته بود.
پای چوبی به عزا،
به قربانی،
به آتش.

پا لنگ و پیشانی لاجورد،
با چشمانی پوک،
دو دستش لنگر بر آن شکم که بر آمده از شب شراب.
به انتظار یل و اژدها

به خیز
به جاده
از لبه
ترس
از خیس
به لبش خاطره معلق

آن گوشه ترها
خیل همسایه ها
که در گورها
دسته جمعی
به تمرین مردن رقصان

به بزمی
به میانه
کمر به تاب نالان
با دهان هایی پوک، خاک می بلعیدند
بوی نان و بوی شراب

آسمان ستاره می زایید و به بمبی به آنی به انفجار
دود و قهقهه

استخوان های سبز در گور
زیر دندان همسایه ها
سایه می شدند
به چارقد آتشدان بست نشسته

هوس جاکش های قدیم
یاد ایام آن معصومیت ها که هنوز دو پا داشت
اگر شکسته، لک لک

در آن لحظه ی بنگ،
خیال اثیر بود و
نان، بوی تنش


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر