۱۳۹۲ تیر ۱۷, دوشنبه

بهارخواب

سیاه را هم درید و آمد. 
خواب هم دیگر نمی بیند. وقتش نیست. بند شلوار را سفت کرد، همانقدر که از پا نیفتاد و قولنجی شکاند و رفت سراغ تخت بعدی. در بهارخواب همه ترمه به تن، لاپایی ماه و مه می کشیدند. خموش و مغموم و سرخ، لوندی به سایه ها می فروختند و انتظار.
در بهار خواب دخترک مات و مبهوت، نیمه لخت، نیمه دریده، نیمه آمده، با پاهای باز و هاج و واج. سر رواقی می نشیند. چشمش که به تخت همسایه ها می افتد، خودش را می بیند. لای ملافه های خسته از تقلا. او هم قولنج می شکاند. بازدمی می ترکاند. مردش به فتوح همسایه. 
دخترک هاج  و واج به بهارخواب، می رود که جامه عوض کند. همسایه شود. خواب می بیند که مرد شده است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر