۱۳۹۲ تیر ۲۴, دوشنبه

سی هفته ی پیش


درست سی هفته ی پیش، چمدان ها بسته بود. یک سکوت غریب با بغضی که به خنده می خواست حواس ها را پرت کند. از صبحش خیرات لباس ها و کیف و کفش ها به راه بود - بعد از آن حراج کذایی آخر هفته، که به مستی هر چه کتاب و فیلم و موزیک بود نمی دانم چه طور از کفم رفت. خانه باید خالی می شد. هنوز پر بود اما. یکی دستش به جارو، یکی به کیسه های زباله، یکی به چمدان ها. همه بودند. گربه ها. سی هفته ی پیش بود آخرین بار که بویشان کردم. نگاه بی توجه اما هراسانشان وقت به قفس رفتن. عصر بچه ها آمدند دوباره. با شیرینی و شراب. نخوردیم، ننوشیدیم. آنها را نمی دانم، من اما گلویم بسته بود. ظهرش با سه پسرک همان پیتزایی رفته بودیم که اول بار، هفت سال و نیم پیشش که از ایران آمدم بیرون، با دو پسرک آنجا پیتزا خوردم. نقشه ای نبود که اولین و آخرین بار گره بخورند به هم. اینطور شد اما. اولین و آخرین پیتزای ایتالیا. بز. غروبش هم غروب اونیتا و بار مارینو شد. فراگلینوی محبوب من با پنیر و پروشوتو. و رفقا. من آن طور که خودم را به یاد می آورم، مات و مبهوت بودم. ساکت و با دهان نیمه باز، هاج و واج صورت ها را می بلعیدم. یادم نرودشان. بهانه ی خستگی می آوردم، اما خستگی نبود، یک چیز دیگر بود. ملانکولیک. گنجشکک. میز و دو صندلی رو به دریا. هشت تابستان آن میدان شده بود دفتر خاطرات من. حالا آخرین غروبش بود. همه خسته بودیم. من اما بی تابی هم داشتم. بی تاب آخرین آغوش پسرک در آن تخت بزرگ و خالی. بی تاب آمدن تاکسی صبح زود. بی تاب آن آخرین گرگ و میش آدریاتیک، از لای درخت های چروکیده ی بالکن. بی تاب خداحافظی با همه ی پسرکان و دخترکان. بی تاب خاطراتی که جا می ماندند.  دلم دست کم قرص بود که گنجشکک را دوباره می دیدم. گفتم که می خواهم تنها راه کوردارولی تا فرودگاه را بروم. گفتم که می خواهم خداحافظی توی آن سالن کوچک فرودگاه نباشد. آنجا که بوی قهوه از تهش بلند است همیشه، از پشت نوار سیاه و دیوار شیشه ای. رضایت نداند. سه پسرک راهی شدند. چشم ها تر بود از پشت دیوار شیشه ای. سی هفته ی پیش. 

۱ نظر: