۱۳۹۰ تیر ۳, جمعه

کوچه

گفتم از آن کوچه ی تاريک بروم زودتر می رسم ، کوچه ی تاريک طولانی ، با جويی از آن ميان – لجن. هيچ کس درکوچه نبود. رفتم اما دلتنگی م شروع شد. ترس آهسته آهسته نميامد. يکباره به گونه هايم می ماند. گفتم از کوچه بروم. گم کرده ام. با همه ی آشنا يی ها. دوباره گم کرده ام. عجله؟ شايد. ولی کوچه به کوچه ای ديگر. شايد. ولی تند تر.
کوچه يی ديگر. خسته. کنار دری نشستم. باد بود. گفتم استفراغ خيالی بود شايد. اما ريختم. هرچه بود. دهانم. نگاه کردم آسمان پيدا نبود. باز بود. گفتم نمی شود ماند. آمدم. به کوچه ای ديگر. کسی ميگذشت.
پرسيدم، آقا خيا بان؟
راهنمايی کرد. حواسم نبود. دوباره کوچه – کوچه. پيدا نمی شد. خسته بودم. به خيا بان بر می گردم، اگر خيابان بروم می يابم. اما خيابان کجاست. دوباره. راه، راه. قدمهايم. پاهايم. راه. نگاه کردم آسمان پيدا نبود. کوچه. کوچه هايی ديگر. بد طوری دارد راه می رود. ای ی ! چه طوری گم می شوی. کسی رسيد تا بگذرد.
گفتم: آقا من توی کوچه ها گم شده ام ميخواهم به خيابان بروم.
- کدام خيا بان؟
- هر جا که باشد.
- از اين طرف برويد.
گفتم: ممکن است با من بيا يد ؟
- نه من کار دارم.
- ممنون آقا. ولی الان من نمی خواهم توی کوچه ها گم شوم. من نمی خواهم
- دقت کنيد به خيابان می رسيد.
ورفت .
اطمينان مسخره يی بود। کی من احتياج داشتم تا بگويندم. اما اکنون حوصله نيست و من می روم. يقين دارم. نشستم و فکر کردم. گرسنه ام. در تاريکی ميديدم پوستم تيره تر شده است. گفتم حتما از سرماست. اما گرسنه بودم. من اگر از کوچه ها جدا شوم، چرا؟ مگر هميشه نمی خواستم کوچه ها يی تاريک و بی کس، تا بروم. تا به خستگی برسم. اما اين چيزی ديگر بود که نمی پسنديد و نمی پسنديدم. همچنان هوای رفتن. فقط رفتن. ميکشاندم. کشيده ميشدم. با خستگی پا هايم و دلتنگی م که بيشتر رويا يی يم می کرد.
علی مراد فدايی نيا؛ حکايت هيجدهم ارديبهشت بيست و پنج

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر