۱۳۹۰ مرداد ۱۱, سه‌شنبه

تن آواره - یک

و تنم آواره است. من همان دیروزم. با همان شلوار و سه جلدی. فقط دست به شکم مانده با دل پیچه و تهوع. هر روز زمین را می کنند. خط های مترو را هر روز یک دور می چرخانند. نقشه عوض می شود. گم می شوم. از سبز به آبی به قرمز به بنفش. زبانم کش می آید. زیر چرخ مترو. گم شده ام. تنم آواره است. زبانم کنده. دستش را می گیرم می برندمش مطب دکتر. تخم کبوتر می دهد که زبانش باز شود. می گویم نکند بیشتر عاشقش کند؟ نکند خفه اش کند از تو؟ می گویم دست کم کفتر چاهی بده. برود ته. برود سیاه. برود عمیق. از پا آویزان شود. شاید صدایش بریزد بیرون. شاید نعره ی موسی کو تقی بلند شود. و دوباره می زنم بیرون. این تهوع لعنتی. چند ایستگاه جلوتر آمده ام. داغ است. گرم است. شرجی است. بخار می شود. باید همه را برگردم. عرق کش می شوم. کش می آید. زبانم هنوز لای چرخ ها گیر کرده. دیرم است. به قرار نمی رسم. هر روز در مرز امروز و فردا در تعلیق شب قرار داشتیم. حالا چند ایستگاه اشتباهی رفته ام. قطار متوقف شده. خون کش آمده. زنی سینه زنان روی ریل نشسته. یک سینه را بیرون انداخته که شیر می چکد از آن. جیغ میکند سینه ی دیگرش را که قطار در جهنم است. خط ها را می خواهد خودش بکند. زبان ها را بکشد بیرون. رنگ کند. بار بزند. جفت کلمه ها کند. زن گنده می شود. هیولا. سینه زنان زبان خودش را می کشد بیرون. دراز و دراز تر. قرمز و خون. شلاق می کشد به تن قطار. پنجره به پنجره چرخ به چرخ خردش می کند. قطار نیمه جان را قورت می دهد. پسرک خاموش زبانش را گره ی پروانه روی شانه ی دخترک سفید پوش گذاشته. تخم کبوتر می چکد از پرزهای زبانش لای کلمه ها. آنقدر عرق کرده ام که چشمانم محو دنیا محو. زانو می زنم و سینه خیز چند ایستگاه اشتباهی را بر می گردم. از تونل. از میان بر راه قطار. چسبیده به ریل. مثل یک حلزون. هنوز پیستول را در دهانم دارم. از مطب دکتر تا حال همچنان در دهانم مانده. فراموشش کرده بودم. نکند تهوع از مزه ی آهن پیستول باشد؟ می آورمش بیرون. غلاف لاکم می کنم و سینه خیز ادامه می دهم. در نمور زمین و بوی شاش و عقرب. این تهوع لعنتی. سینه خیز عجب فشاری به شکمم می آورد. پایین و بالا. نکند دل پیچه و تهوع همه اش از تخم حلزون دیگری باشد که شب انداخته درون من؟ یا عقربی تخمی انداخته؟ دارد بزرگ می شود. بچه می شود. آدم می شود. از تونل می زنم بیرون. دنبال جای امنی برای وضع حمل می گردم. پیستول را چه کنم؟ مزه ی آهن. بین خط آبی و قرمز روی کف زمین شیار کشیده اند. فکر میکنم اینجا. اما دلم از مرز بیزار است. یادم می آید که هنوز بر نگشته ام به ایستگاه اصلی. تخم کبوترها اثر کرده انگار. از پا آویزان است. ته شیار. دخترک سفید پوش را هم گم کرده ام. فقط آن دختر زرد را می بینم که به تهوع می اندازتم هر بار. همه جا هاست با یک ساز دهانی. شیار را می پرم. قطار جدیدی راه انداخته اند. سوارش می شوم. تنم آواره است. دل پیچه و تهوع هم هست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر