۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

تن آواره - دو


دخترک زرد راست مقابلم. شنها در دهانم. لای موها و مژه ها. پیچ در پیچ روده و شش ها. لای ریش زخم های رحم که یک بند خونابه ی لخته از صبح تف می کند بیرون. شن های بودار. شنهای تو در تو. کف دستم گس از شوری. هرچه می تکانم باز خاکسترشان هست که بماند. خاک سوخته انگار، خاک مرده. این گرد نرم و لعنتی شان اختاپوس تنت می شوند. پوستت می شوند. می لیسم. شور. رنگ نمی بازند اما. دخترک زرد با بی هوایی دست ها و صورت و نگاه تظاهر می کند که ندیده. نشنیده. آواز چوپان را می گویم. صورتم را می گویم. شنها را. چوپان گله را رها کرده بود چند شب پیش. ماه پیش. سال پیش. خیره ی نغمه ای راه کشیده و رفته بود زیر نور ماه. نغمه زرد است. ماه کامل. دریا هم انگشت به تن شن ها و ماسه ها می کشد و به تاب می اندازدشان. قلقلک. از قهقهه به هر طرف پخش می شوند. روی تن من. توی دهنم. اتوبوس زیر آفتاب سینه کش این شیب به له له افتاده. شن ها دوباره جمع می شوند. می تکانمشان. هر بار مضطرب تر به دستم به کف دستم به بازوهایم به ساق پایم نگاه می کنم و از تغییر رنگشان وحشتم می گیرد. خاکی تر. خاکستری تر. به رنگ مرده می زنم. می لیسم. نه. انگار به هوای بزاق راحت تر به پوست می نشینند. زبانم را پس می کشم. می خواهم که پس بکشم. می بینم همه اش درد است. گیر است. نگاه می اندازم می بینم از اتوبوس بیرون افتاده ام. کف جاده. سینه کش آسفالت. دهانم باز، زبانم تا انتهای ندیده ی جاده کش آمده. به چهار میخ گیرش داده بودند به لبه ها. یکی دو نفر با غلتک راست زبانم از شیب می رفتند بالا که صافش کنند. این طرف هم چند نفری با ماشین چمن زنی به جان پرزهای زبانم افتاده بودند. هرس می کردند. درد دیگر نبود. زبانم جا ماند کف جاده و خودم دوباره سوار شدم. دخترک زرد روبرویم نشست. این بار چشم نمی دزدد. راست زل زده. پلک هم نمی زند. هیچ وقت نفهمیدم زنده است یا نه. راست نگاهش را می گیری می رسی به دانه ای شن درشت گوشه ی چشمم. دست و پا می زند که بلغزد تو. به پلک زدن می افتم. اشک. اما او هنوز پلک نزده. خیره. زنده است یا مرده؟ پی نگاهش با دانه ی شن از مردمک می گذرد. خار چشم. اشک امان نمی دهد. و او پلک هم نمی زند. تقریبا مطمئن میشوم که مرده. مثل دست و پا و تن من که زیر شن ها رنگشان مرده. حالا اما صدای آواز می آید. آوازش. زرد. هنوز پلک نزده. زبان دارد اما. خیره و سرد. چوپان هم می آید. زیر ماه کامل. همچنان پلک زنان و خیس از اتوبوس می پرم بیرون. درازکش کف جاده زبانم را در آغوش می گیرم. اما نه به دست می آید نه به دهان. بی چشم و زبان گز می کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر