۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

مرگ سایه ها

دوباره یافتمش،
وقتی بی قرار و گریان، دلتنگ شبی یگانه،
در تبی هذیانی، لب به لب، دل شکسته اش را در بغل میفشرد.

دل بازی خورده در میانه ی بزم سایه های وحشی
که تا انتهای ترس و بهت،
سحر سیاهشان را پابند معصومیت بی تابش رقصیده بودند.

یافتمش، گمشده در بودن من و وهم بودن او در بازی سایه ها.
دل در بغل فشرده، دوان دوان روانه ی سرای ماه بود
تا گلایه به اشک برد در آغوش ماه.

به بر کشیدمشان در دم،
ماه و من و او
هر سه گریان بازی مکرر سایه ها و جن ها،
جامی زدیم در اشک هامان، پیاله پی پیاله،
طلسم شکن سحر سایه ها،
نوشیدیم گریه و مست خنده ی مرگ سایه ها شدیم.

۱ نظر:

  1. yeki az moshkelate she'rit ine ke tataboe ezafat ziad be akr miabri. va zeman baraye har esm sefati bar mikoni ke majmue in abrha vazne she'r ro sangin mikone, she'r ya an negah zire bare in hame madfun msihe.

    پاسخحذف