۱۳۹۰ مرداد ۶, پنجشنبه

عیش مدام

و منم که می خواهم روز را به صومعه ببرم.
می خواهم چاقو را ببرم به گلو پاره پاره اش کنم شاید بغض ها بمیرند. می شود بمیرم در سورنا و جسدم تکه تکه از سقف صومعه روی چرم داغ بچکد. بگذاریدش زیر آب چشمه. خنکیش مستم می کند گلو را هم میکشم آواز می شوم از دیوارهای صومعه بالا میروم روی پدال های ارگ می نشینم رقص می شوم خم میشوم نگاه می شوم. نگاهم می کند ماهی میشوم ته چشمه تاب می خورم به تیزی قلاب گیر میکنم دوباره گلو پاره آواز خاموش می شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر