۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

ما ققنوس بودن خودیم در تناوب زایش و مرگ خود

بیچاره کائنات
چه امیدوارانه تولدت را به انتظار نشسته بود!

سالها بود که جهانیان را به تدارک حضور تو،
ذوق زیستن بخشیده بود
سالها در انتظار دردانه اش
کهنه کار استادان عالم را
آزموده بود، به خدمت گرفته بود
تا گهواره ای، در خور تو
بیافریند
در خور انسان!
بی بدیل بزرگ وارث این بیچاره کائنات ...

روزها و روزها
گروه گروه هم نوازان افلاک را
آموزش نظم میداد
تا در گوش دردانه ی جهان،
مهربانانه لالایی آرام و قرار بخوانند؛
و در ضیافت حضورت، چنگ عشق بنوازد

ذره ذره خوبیهایش را
در ذره ذره ی طبیعت، انعکاس زیبایی میداد.
تا آغوشش، قرار طپش های دل سودا زده ی تو باشد.

طبیعت را آموزش مادری میداد

پر بها میراث سلطنتش را
در خلعت پادشاهی تو
ارزانی روح بزرگت میداشت.
ملک و ملک را به مبارک باد حضور تو، شاباش بندگی ات میداد ..

هزار هزار تحفه رنگین
در گهواره ات،
شاهد شادی کائنات بود!
زادروز خورشید، همان روز بود
تحفه خدایگان به دنیا
ترجمان حقیقت تو، انسان

و امروز:
در زادمرگ خورشید، زادروزش را به تکریم نشسته اند.
شکوه روز نخستین را در کدامین سرداب سرد این تاریخ نابود ساخته ای؟

بیچاره کائنات
چه امیدوارانه تولدت را به انتظار نشسته بود
و چه غمگنانه فریاد ها، ناله ها، و خنده هایت را
به نظاره نشسته است
نظاره گر بی خبر مورچگان سر در پی
که در تابلو جهان، تنها آذوقه به پشت میکشند و
کوره راه و شاهراه، کویر و دشت، برایشان یکی است
برای تو
تو ادعای حقیقت و زیبایی
که اینک چنان مسخ ابلیست شده ای
که گویا هزار سیلی کائنات،
یکی هوشیاری به بر ندارد

چنان سرگرم زیستنت هستی که
زندگی را در لایه لایه ادعای پوچت، فراموش ساخته ای
بوی گنداب گهواره ات، کائنات را در شرم آفرینش خویش غرقه ساخته
قطره قطره اشک هایش
را در اشک های من میبینی؟

دریغ آرزوی بودن تو را
در افسوس بودنت آه میکشد
آخر به کدامین هستی تان بنده اید؟
به خدایتان؟
به ابلیستان؟
به لذت تن بیچاره تان؟

نیمی مستانه قهقهه یتان را در روئی ترین لایه ی بی مغز لحظه یتان،
شاهد شادمان زندگی تان میدانید.
نیمی گوژپشت وار، پلشتی روزگار را نشخوار میکنید

شرم حضورتان را به کدامین کفاره ی خوب بودن از رخسار خلقت میتوان شست؟

و نیمی در غم انسان، لذت شکنجه هایمان را میچشیم و سرگردان بودن خودیم
ما ققنوس بودن خودیم در تناوب زایش و مرگ خود
و تو بی بها مرده ی یک بار خاکستر شده ی آتش حماقت خود

بیچاره آسمان
که شاهد هر روزین بیشرمانه نابکاری های تو است

بغضش را میبینی؟
سالهاست در حسرت خوبی ات، کبود درد من است
اما،
باز هم گاه به گاه،
در شادی تو،
میخندد،
چه معصومانه امید به پاکیت دارد!

پاکی تو، که گوئیا دیر زمانی است
هستی ات را، بودنت را
به پرسش نشسته ای

تلاشت،
تنها پاسخ تن بی آزرم توست
که هر روز، پرواتر، حریص تر، چشم به دستانت دوخته
و معترض توست
که انبانش را خالی گذاشته ای

و بیچاره اندیشه ات
در گورستان فراموشی به خاکش سپرده ای
قدرتش را به زنجیر کشیده ای
ولی گاه به گاه
تلاش های رهایی جویانه اش،
خاک گورستان را به لرزشی سخت وا میدارد

فریاد هایش را میشنوی؟
چرایی هستی ات را،
زادروزت را به یادت می آورد

بیچاره کائنات
چه حریصانه، زایش دوباره اندیشه ناب تو را
به انتظار نشسته است




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر