۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

اسطوره سنجاقک

در میان همه ی خنزر پنزر های زاقارت و چرک نشسته و در هم ریخته در بساطش، یک آینه ی جیوه ای پیدا کردم و یک سنجاقک مرده.
روبروی هم گذاشتمشان.
خیره در آینه ی مات و کدر، سنجاقک ناآرام، نفس به نفس، ابلیس را تبعید آینه و تبعید لحظه میکرد.
ترازو به دست، دانه دانه برده-روح های اسیر در ردای زمخت شیطان پیر را با سنگ های یاقوت و زرمیخ تاخت میزد.
سنگها را خناق گلوی ابلیس و آدمیان را رهای آسایش.
به روح خودش که رسید، با عشوه ای اغواگر و مستانه، بوسه ی آخر را نیش-زهر مار خفته در گلو گاه ابلیس کرد و ابلیس فرو افتاده از اسب، افسار به سنجاقک واگذارد و سنجاقک مرده، این بار اژدها یی رنگین و چالاک،
آینه را با لبخنده ای رند، وداع ابدی گفت و مست و افسانه ای، به میهمانی برکه ی ترانه خوان بال گشود.

سنجاقک مرده، اسطوره را از نو خلق کرده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر