۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

شب تردید

دلت را در تردید زمین و آسمان،
خدا و خدایگونه،
انسان و ماوراء،
حیوان و انسانگونه،
خدا و اخلاق،
حقیقت و واقعیت ...
به بند تنبانت گره زده بودی، تا در این خصمانه کارزار،
کارزار تناقضات جمع ناشدنی،
از کف ندهیش؛
به امید فردای یقین.

اما قضای حاجتی نابگاه،
دلت را به اعماق چاه مستراحی پرتاب کرد...

با لبخندی به لب میگویم تردید طولانی همان بایسته تر آنکه به خلا رهایش کنی ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر